تاريخ: 2/10/1403 - ساعت: 19:32

وبلاگ

• بهترین نوشته‌ها زمانی خلق می‌شوند که عاشق باشید

17/3/1389




گفت‌وگوی " پاریس ریویو" با "ارنست همینگوی"
 


 
نویسنده کتاب‌های «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» اعتقاد دارد هر زمان مردم انسان را تنها بگذارند و مزاحمش نشوند، می‌توان نوشت، اما بهترین نوشته‌ها زمانی نوشته می‌شوند که نویسنده عاشق باشد.

ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۸ در اوک پارک (Oak Park) ایالت ایلینویز متولّد شد. پدرش «کلارنس» یک پزشک و مادرش «گریس» معلّم پیانو و آواز بود. پس از اتمام دورۀ دبیرستان، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاس‌سیتی به عنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار مشغول به کار شد.

در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت در ارتش شد امّا ضعف بینایی او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان رانندهٔ آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح و برای ماه‌ها در بیمارستان بستری شد. سبک ویژۀ همینگوی در نوشتن، او را نویسنده‌ای بی‌همتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستان‌های کوتاهش، «در زمانهٔ ما»، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاصّ نویسندگی او بود. ازکتاب هایش می‌توان به «مردان بدون زنان، وداع با اسلحه، تپه‌های سبز آفریقا، زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند و پیرمرد و دریا» اشاره کرد.


همینگوی در دوم جولای ۱۹۶۱ در «Ketchum» واقع در ایالت آیداهو هنگامی که تفنگ شکاری خود را پاک می‌کرد اشتباهاً هدف گلوله خود قرار گرفت و با مرگش درخشان‌ترین چهره ادبیات قرن بیستم آمریکا ناپدید شد. این مصاحبه در زمان حیات وی انجام شده است.

ارنست همینگوی در اتاق خواب خانه‌اش در هایانا، در حومه سان فرانسیسکو می‌نویسد. اتاق خواب در طبقه همکف است و با سالن اصلی خانه در ارتباط است. اتاق بزرگ و آقتاب‌گیری است و نورخورشید از طریق پنجره‌های جنوبی و شرقی بر دیوار سفید اتاق و زمین فرش شده با سرامیک‌های زرد می‌تابد.

همینگوی هنگام نوشتن می‌ایستد! این ازعادت‌های اولیه او بوده است. وی در ابتدا هر پروژه‌ای را با مداد می‌نویسد. اتاق با وجود همه بی‌نظمی‌هایی که در نگاه اول به چشم می‌آید، نشان‌دهنده وسواس صاحب اتاق است که اساساً تمیز است اما طاقت دور ریختن هیچ چیزی را ندارد. به خصوص چیزهایی که نسبت به آنها دلبستگی عاطفی دارد. همینگوی صبح زود از خواب بیدار می‌شود و با تمرکزی تمام به نوشتن مشغول می‌شود. زمانی که کارش خوب پیش می‌رود به شدت عرق می‌کند. تاظهر به نوشتن ادامه می‌دهد و سپس خانه را به سمت استخر ترک می‌کند؛ جایی که در آن روزانه حدود نیم مایل شنا می‌کند.


می‌توانید کمی از فرآیند نوشتن‌تان بگویید؟ چه وقت‌هایی کار می‌کنید؟ آیا برنامه مشخصی دارید؟
وقتی روی کتاب یا داستانی کار می‌کنم هر صبح به محض طلوع آفتاب نوشتن را آغاز می‌کنم. هیچ کسی نیست که مزاحم آدم شود و هوا ملایم و خنک است، سر کار می‌آیید و با نوشتن گرم می‌شوید. آن چه را نوشته‌اید می‌خوانید، می‌دانید پس از آن چه رخ می‌دهد و از آن جا ادامه می‌دهید. تا زمانی که از قریحه تان باقی باشد می‌نویسید و می‌دانید چه چیز بعدا رخ می‌دهد، مکث می‌کنید و تلاش می‌کنید تا روز بعد که دوباره سراغ داستان می‌روید، آن را زندگی کنید. 6 صبح شروع کرده‌اید و ممکن است تا ظهر و یا قبل از آن درگیر باشید. وقتی از نوشتن دست می‌کشید همانقدر که خالی هستید، سرشارید. هیچ چیز نمی‌تواند شما را آزار دهد.

آیا ثبات احساسی برای خوب نوشتن لازم است؟ یک بار به من گفتید که تنها زمانی می‌توانید خوب بنویسیدکه عاشق باشید. آیا می‌توانید این را بیشتر توضیح دهید؟
چه سؤالی! اما برای تلاشتان باید نمره خوبی بهتان داد! هر زمانی که مردم انسان را تنها بگذارند و مزاحمش نشوند، می‌توان نوشت. اما بهترین نوشته‌ها زمانی نوشته می‌شوند که عاشق باشید.

امنیت مالی چطور؟ آیا این مسئله ممکن است برای خوب نوشتن ضرری داشته باشد؟
اگر زندگی را درست به اندازه کار دوست داشته باشید، جهت پایداری در برابر وسوسه‌ها باید شخصیت قوی‌تری داشته باشید. زمانی که نوشتن تنها دغدغه و بزرگترین لذت زندگی تان شود، آن گاه تنها مرگ می‌تواند جلوی آن را بگیرد. اضطراب، توانایی نوشتن را از شما می‌گیرد. بیماری از آن جهت بد است که اضطراب ایجاد می‌کند و اضطراب ناخودآگاه شما را هدف قرار می‌دهد و داشته‌های شما را از بین می‌برد.

آیا دقیقا آن لحظه‌ای را که تصمیم گرفتید نویسنده شوید به یاد دارید؟
نه! من همیشه می‌خواستم نویسنده شوم.

در نظر شما بهترین تمرین ذهنی برای کسی که می‌خواهد نویسنده شود، چیست؟
راستش بهتر است برود بیرون و خودش را دار بزند. یا این که باید بدون هیچ بخششی به دار زده شود تا مجبور شود با نهایت توان خویش و به بهترین صورت بنویسد. در این صورت برای شروع لااقل می‌تواند از این داستان دارزدن استفاده کند.

در پاریس قرن بیست، آیا هیچ «حس جمعی» با دیگر نویسنده‌ها و هنرمندان داشتید؟
نه، هیچ احساس جمعی یا گروهی وجود نداشت. ما برای یکدیگر احترام قائل بودیم، برخی همسن من بودند و برخی دیگر بزرگتر؛ گریس، پیکاسو، براک و برخی دیگر مانند جویس، ازرا و. . .

به نظر می‌رسد این سال‌های آخر از همراهی نویسنده‌ها دوری کرده اید. چرا؟
این بسیار پیچیده است. هرچقدر در نوشتن بیشتر پیش بروید، بیشتر تنها می‌شوید. بهترین و قدیمی‌ترین دوست هایتان می‌میرند. باقی به جایی دور می‌روند. به ندرت آنها را می‌بینید، اما می‌نویسیدو درست مثل روزهای قدیمی که با یکدیگر در کافه بوده اید، رابطه مشابهی را با یکدیگر برقرار می‌کنید. با یکدیگر کمیک و گاهی هم نامه‌های شادمانه و شوخ طبعی را رد و بدل می‌کنید و این درست به خوبی گفت و گو کردن است. اما بیشتر تنها هستید و این شیوه‌ای است که باید با آن کار کنید. زمانی که برای کار کردن دارید روز به روز کمتر می‌شود و اگر آن را از دست دهید حس خواهید کرد گناهی مرتکب شده‌اید که در آن بخششی نیست.

چه کسانی را پیشگامان ادبی خویش می‌دانید؛ افرادی که از آنها بیشترین درس را گرفته اید؟
مارک تواین، فلوبرت، استانداب، باخ، تولستوی، داستایوفسکی، چخوف، جان دون، شکسپیر، موتزارت، دانته، ویرژیل، گویا، سزان، ون گوگ، گوگن و. . . یک روز طول خواهد کشید تا از همه یاد کنم. پس از آن به نظر خواهد رسیدکه بیشتر دارم درباره موقعیتی که به‌دست نیاورده ام، اظهار فضل می‌کنم تا این که بخواهم آن‌هایی را به یاد بیاورم که بر زندگی و کار من تأثیر داشته‌اند. این یک سؤال قدیمی کلیشه شده نیست. این سؤال خوب اما جدی است و نیازمند یک بررسی هوشیارانه است. من از شاعران نام بردم یا با آنها شروع کردم، چراکه همانقدر که از نویسنده‌ها چگونه نوشتن را یاد گرفتم، از آنها نیز آموختم. می‌پرسیدچگونه ممکن است؟ برای شرح دادن یک روز دیگر طول خواهد کشید. فکر می‌کنم آنچه فرد از آهنگ نویسان، و از مطالعه هارمونی و الحان می‌آموزد، واضح و روشن است.

آیا هرگز‌سازی نواخته‌اید؟
پیشتر ویولن سل می‌زدم. مادرم یک سال تمام مرا از مدرسه دور نگاه داشت تا موسیقی و لحن بیاموزم. فکر می‌کرد استعدادش را دارم اما من مطلقا بی‌استعداد بودم. ما موزیک سالنی می‌زدیم. یکی بود که ویولن می‌زد، خواهرم ویولن و مادرم هم پیانو می‌زد. و من بدتر از هرکسی روی زمین ویولن سل می‌زدم. البته آن سال که بیرون از مدرسه بودم کارهای دیگری هم می‌کردم.

آیا تصدیق می‌کنید که در رمان‌های شما نوعی سمبولیسم وجود دارد؟
فکر می‌کنم سمبل‌هایی وجود دارند، چراکه منتقدان همواره آن را می‌یابند. راستش را بخواهید دوست ندارم درباره آنها حرف بزنم و راجع به آنها از من بپرسند. خیلی سخت است که کتاب‌ها و داستان‌هایی بنویسی بی‌این که از تو بخواهند درباره آنها توضیحی دهی. این موضوع کار مفسران را هم کساد می‌کند. وقتی پنج یا شش یا چندین مفسر خوب می‌توانند با این کار به زندگی خود ادامه دهند، چرا من باید در کار آنها دخالت کنم؟ آنچه را من می‌نویسم برای لذت خود بخوانید! هرچیز دیگری که می‌یابید نتیجه آن‌چیزی است که خود به خواندن وارد کرده‌اید.

یادم می‌آید یک بار هشدار دادید که برای نویسنده خطرناک است که درباره یک کار در حال نوشتن سخن بگوید. چرا چنین فکر می‌کنید؟ تنها به این دلیل سؤال می‌کنم که برخی از نویسنده‌ها مانند تواین، تربر و وایلد، به نظر می‌رسید که نوشته‌هایشان را با آزمایش کردن روی شنوندگان پرداخت می‌کردند.
باور نمی‌کنم که تواین هرگز هاکلبری فین را روی شنوندگان امتحان کرده باشد! اگر چنین کرده بود، آنها احتمالا او را مجبور می‌کردند تا جاهای خوب را حذف کند و به جاهای بد اضافه کند! نزدیکان وایلد او را بیشتر یک سخنگوی خوب می‌شناختند تا یک نویسنده خوب! اگر تربر به همان خوبی که می‌نوشت، می‌توانست حرف بزند، قطعاً یکی از بهترین و دلپذیرترین سخنگویان تبدیل می‌شد.

آیا می‌توانید بگویید چه قدر در جهت گشایش و رشد این سبک متفاوتتان مطالعه و تلاش کردید؟
این یک سؤال طولانی و خسته‌کننده است. می‌توانم بگویم آنچه آماتورها سبک می‌نامند، معمولاً تنها نوعی قرابت در تلاش برای ساختن چیزی است که پیش از آن وجود نداشته است. تقریباً هیچ کلاسیکی به کلاسیک‌های پیشین شباهت ندارد. ابتدا مردم تنها این عجیب و غریب بودن را می‌بینند. آنها را نمی‌توان درک کرد. زمانی که آماتورها چنین می‌کنند، مردم نیز فکر می‌کنند که این قرابت‌ها و خام دستی‌ها نوعی سبک است و بسیاری از آن کپی می‌کنند. این مسئله البته باعث تاسف است.

کلیات یک داستان کوتاه در ذهن خودتان تا چه حد کامل است؟ آیا تم یا طرح کلی یا شخصیت‌ها در حین نوشتن تغییر می‌کنند؟
گاهی اوقات داستان را می‌دانم و گاهی اوقات حین نوشتن آن را می‌سازم و هیچ تصوری ندارم که انتهای آن چه خواهد شد. همه چیز حین نوشتن تغییر می‌کند. این همان چیزی است که موجب حرکت می‌شود و حرکت داستان را می‌سازد. برخی اوقات این جابجایی چنان آرام است که نمی‌توان جنبش آن را احساس کرد. اما همیشه تغییر و جابجایی وجود دارد.

آیا این مسئله برای رمان نیز یکسان است یا این که پیش از آغاز نوشتن همه طرح را کامل می‌کنید و سپس تا انتها به آن وفادار می‌مانید؟
برای رمان «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟» مشکلی داشتم که هر روز با آن سر می‌کردم. به طور کلی می‌دانستم چه چیز قرار است اتفاق بیفتد اما اتفاقات درون داستان را روزانه می‌ساختم.

آیا برای شما آسان است که از یک پروژه ادبی به سراغ پروژه دیگر بروید، یا زمانی که پروژه‌ای را شروع کردید تا انتهای آن پیش می‌روید؟
واقعیت این است که من کاری جدی را متوقف کرده‌ام تا به این سؤالات پاسخ دهم و این ثابت می‌کند که چنان احمقم که سزوار تنبیهم. و تنبیه هم می‌شوم! نگران نباشید!

آیا خود را در رقابت با دیگر نویسندگان می‌بینید؟
هرگز! همیشه سعی کردم تا بهتر از تعداد مشخصی از نویسندگان مرحوم بنویسم؛ آن‌هایی که درباره ارزششان مطمئن بودم. برای مدتی طولانی تلاش کرده‌ام تا بهترین چیزی را که می‌توان بنویسم. برخی اوقات هم شانس با من یار بود و چیزی بهتر از آن چه می‌توانستم نوشتم.

راجع به شخصیت‌ها صحبتی نکردیم. آیا شخصیت‌های کار شما بی‌هیچ استثنایی برگرفته از زندگی واقعی هستند؟
البته که چنین نیستند! برخی از زندگی عادی می‌آیند. اما بیشتر شخصیت‌ها را براساس دانش، درک و تجربه‌ای که از انسان‌ها به‌دست آورد‌ام، خلق کرده ام.

از بازخوانی نوشته هایتان لذت می‌برید- بدون این حس که می‌خواهید تغییراتی در آن ایجاد کنید؟
برخی اوقات آنها را می‌خوانم تا احساس بهتری پیدا کنم؛ وقت‌هایی که نوشتن دشوار است. و به یاد می‌آورم که نوشتن همیشه دشوار بوده است و این که گاهی اوقات چقدر برایم ناممکن بوده است.

آیا داستان‌ها را در حین فرآیند نوشتن نام‌گذاری می‌کنید؟
خیر! پس از اینکه کتاب را تمام کردم فهرستی از اسامی انتخاب می‌کنم! گاهی اوقات به صد عنوان هم می‌رسد. سپس یک یک آنها را حذف می‌کنم. گاهی اوقات هم همه شان حذف می‌شوند!




جورج پلیمپتون / ترجمه و تلخیص: احمد عطارزاده