تاريخ: 2/10/1403 - ساعت: 19:39

وبلاگ

• « هنر را نمی‌توان با سفارش پدید آورد ، تنها چکمه را می‌توان سفارش داد »

9/4/1388


چند داستان کوتاه از برشت (ترجمه: صادق كردونى)

1. اگر كوسه ماهی‌ها ، انسان بودند  

دختر كوچولوى مهمان‌دار كافه از آقاي كوينر پرسيد :" اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، آن وقت نسبت به ماهى‌هاى كوچولو مهربان‌تر نبودند ؟"
او درپاسخ گفت: يقيناً، اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند براى ماهى‌هاى كوچك دستور ساخت انبارهاى بزرگ مواد غذايى را مى‌دادند. اتاقك‌هايى مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكى، ازگياهى گرفته تا حيوانى. ترتيبى مى‌دادند تا آب اتاقك‌ها هميشه تازه باشد و مى‌كوشيدند تا تدابير بهداشتى كاملاً رعايت گردد. به طورمثال اگر باله‌ى يكى ازماهى‌‌هاى كوچك جراحتى برمى‌داشت، بلافاصله زخمش پانسمان مى‌گرديد، تا مرگش پيش از زمانى نباشد كه كوسه‌ها مى‌خواهند. براى جلوگيرى از افسردگى ماهى‌‌هاى كوچولو، هرازگاهى نيز جشن‌هايى برپا مى‌كردند. چرا كه ماهى‌هاى كوچولوى شاد خوشمزه‌تر از ماهى‌هاى افسرده هستند. طبيعى است كه دراين اتاقك‌هاى بزرگ مدرسه‌هايى نيز وجود دارد. در اين مدرسه‌ها چگونگى شنا كردن در حلقوم كوسه‌ها، به ماهى‌‌هاى كوچولو آموزش داده مى‌شد. به طور مثال آن‌ها به جغرافى نياز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهى‌هاى بزرگ و تنبل را پيدا كنند كه گوشه‌يى افتاده‌اند. پس‌ از آموختن اين نكته، موضوع اصلى تعليمات اخلاقى ماهى‌‌هاى كوچك بود. آنها بايد مى‌آموختند كه مهم‌ترين و زيباترين لحظه براى يك ماهى كوچك لحظه‌ى قربانى شدن است. همه‌ى ماهى‌هاى كوچك بايد به كوسه ماهى‌ها ايمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامى‌كه وعده مى‌دهند، آينده‌اى زيبا و درخشان برایشان مهيا مى‌كنند .
به ماهى‌‌هاى كوچولو تعليم داده مى‌شد كه چنين آينده‌اى فقط با اطاعت و فرمان بردارى تضمين مى‌شود و از هر گرايش پستى، چه به صورت ماترياليستى، چه ماركسيستى و حتى تمايلات خودخواهانه پرهيز كنند و هرگاه يكى ازآن‌ها چنين افكارى را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود. اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند، طبيعى بود كه جنگ راه مى‌‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهى‌هاى كوچولوى كوسه ماهي هاى ديگر را به تصرف خود درآورند. دراين جنگ ها ماهى‌‌هاى كوچولو برای‌شان مى‌جنگيدند و مى‌آموختند كه بين آن‌ها وماهى‌هاى كوچولوى ديگر كوسه‌ها تفاوت فاحشى وجود دارد. ماهى‌‌هاى كوچولو مى‌خواستند به آن‌ها خبر دهند كه هرچند به ظاهر لالند، اما به زبانهاى مختلف سكوت مى‌كنند و به‌همين دليل امكان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهى كوچولويى كه در جنگ شمارى از ماهى‌‌هاى كوچولوى دشمن را كه به زبان ديگرى ساكت بودند، مى‌كشت، نشان كوچكى از جنس خزه‌ى دريايى به سينه‌اش سنجاق مى‌كردند و به او لقب قهرمان مى‌دادند.
اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبيعي بود كه در بين‌شان هنر نيز وجود داشت. تصاوير زيبايى مى‌آفريدند كه در آنها، دندانهاى كوسه‌ها دررنگ‌هاى بسيار زيبا و حلقوم‌هايشان به‌عنوان باغهايى رويايى توصيف مى‌گرديد كه در آنجا مى‌شد حسابى خوش گذراند. نمايش‌هایى ته دريا نشان مى‌دادند كه چگونه ماهى‌هاى كوچولوى شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهى‌ها شنا مى‌كنند و موسيقى آنقدر زيبا بود كه سيلى ازماهى‌هاى كوچولو با طنين آن، جلوى گروه‌هاى پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه مى‌شدند .
اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آنها وجود داشت. آنان ياد مى‌گرفتند كه زندگى واقعى ماهى‌هاى كوچك، تازه در شكم كوسه‌ها آغاز مى‌شود. ضمناً وقتى كوسه ماهى‌‌ها انسان شوند، موضوع يكسان بودن همه‌ى ماهى‌هاى كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نيز پايان مى‌يابد. بعضى ازآن‌ها به مقام‌هايى مى‌رسند و بالاتر از سايرين قرار مى‌گيرند. آن‌هايى كه كمى بزرگترند حتى اجازه مى‌يابند، كوچک‌ترها را تكه پاره كنند. اين موضوع فقط خوشايند كوسه‌ماهى‌‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌هاى بزرگ ‌ترى براى خوردن دريافت مى‌كنند. ماهى‌‌هاى بزرگ تر كه مقامى دارند براى برقرار كردن نظم در بين ماهى‌هاى كوچولو مى‌كوشند و آموزگار، پليس ، مهندس در ساختن اتاقك يا چيزهاى ديگر مى‌شوند. و خلاصه اينكه اصلاً فقط هنگامى در زير دريا فرهنگ به وجود مى‌آيد كه كوسه ماهى‌ها انسان باشند .

2. جوانك بى‌فريادرس

آقاى ك. ‌درباره‌ى اين عادت كه انسان بى‌عدالتى را تحمل كند و دم برنياورد سخن مى‌گفت.
آقاى ك. درباره‌ى تحمل بى‌عدالتى و دم‌نزدن‌ سخن مى‌گفت و داستان زير را تعريف كرد: ( شخصى از خيابان مى‌‌گذشت، از جوانكى‌ كه سر راهش بود و گريه مى‌كرد علت ناراحتى‌اش را پرسيد: جوانك گفت: « براى‌ رفتن به سينما 2 سكه جمع كرده بودم اما جوانى آمد و يك سكه را از دستم قاپيد». سپس با دست، به جوانى كه كمى دورتر از آن‌ها ايستاده بود اشاره كرد. آن مرد از او پرسيد: « براى كمك فرياد نزدى؟» جوانك گفت: «چرا»، و صداى‌ هق‌هق او شديدتر شد. مرد كه او را با مهربانى نوازش مى‌كرد، ادامه داد: «هيچ‌كس صداى تو را نشنيد؟» جوانك گريه‌كنان گفت:« نه». مرد پرسيد: « ديگر بلندتر از اين نمى‌توانى‌ فرياد بزنى؟ » جوانك گفت: « نه!» و از آن‌جا كه مرد لبخند مى‌زد با اميد تازه‌اى‌ به او نگاه كرد.« پس اين يكى‌ را هم بى‌خيال شو!» اين را گفت و آخرين سكه را هم از دستش گرفت و با بى‌توجهى به را‌ه‌ش ادامه داد و رفت. )

3. عشق به چه كسى؟

شايع بود كه هنرپيشه‌ى زنى‌ به نام Z به دليل عشق نافرجام خودكشى‌ كرده است. آقاى كوينر گفت:« به دليل عشق به خويشتن، خود را كشته است. او نتوانست عاشق آقاى X باشد، وگرنه چنين عملى را هيچ‌گاه نسبت به او مرتكب نمى‌شد. عشق يعنى آرزوى آفريدن چيزى با توانايى‌هاى ديگران. علاوه بر اين بايد ديگران به تو احترام بگذارند و به تو تمايل داشته باشند. و اين را مى‌توان هميشه به دست آورد. اين خواسته كه فراتر از اندازه دوستت بدارند، به عشق حقيقى مربوط نمى‌گردد. خودشيفتگى دليل است براى كشتن خود.

4. دو شهر

آقاى كوينر شهر «ب» را به شهر «آ» ترجيح مى‌داد و مى‌گفت:در شهر «آ» به من عشق مى‌ورزيدند اما در شهر «ب» مرا دوست داشتند. در شهر«آ» به من سود مى‌رساندند، اما در شهر «ب» به من نياز داشتند. در شهر«آ» مرا سر ميز غذا دعوت مى‌كردند، اما در شهر «ب» مرا به داخل آشپزخانه فراخواندند.»

5. فرم و محتوا

آقاى كوينر تابلوى نقاشى‌اى را نگاه مى‌كرد كه چند موضوع را در يك فرم بسيار من‌درآوردى عرضه كرده بود. آقاى ك. گفت: تعدادى از هنرمندان، مانند فيلسوفان به دنيا مى‌نگرند. در كار اين گروه به هنگام كوشش در راه فرم، محتوا از دست مى‌رود. زمانى پيش باغبانى كار مى‌كردم. قيچى باغبانى را به دستم داد تا يك درخت‌غار را هرس كنم. درخت داخل گلدانى قرار داشت و آن را براى جشن‌ها كرايه مى‌دادند. درخت بايد به شكل كره در‌مى‌آمد. بلافاصله شروع به قطع شاخه‌هاى زايد آن كردم، اما هرچه كوشيدم تا از آن شكلى كروى به دست آيد موفق به اين كار نشدم. يك بار از اين‌طرف زيادى از حد آن را قيچى مى‌كردم و بار ديگر از آن طرف. سرانجام وقتى آن را به شكل كره درآوردم، بسيار كوچك شده بود. باغبان نوميدانه گفت: «خب، كروى ‌شكل هست اما كو درخت‌‎غارش؟»

6. گفت‌وگوى كوتاه

گفت‌وگوى زير را در اغذيه‌فروشى ميدان «الكساندر» شنيدم:
دور يك ميز مرمر مصنوعى سه نفر نشسته بودند، دو مرد و يك زن مسن، و آبجو مى‌نوشيدند. يكى از مردها رو به مرد ديگر كرد و گفت: «شرط‌تان را برديد؟» مرد مخاطب در سكوت نگاهى به او انداخت و براى پايان دادن به اين بحث جرعه‌اى آبجو نوشيد. زن مسن مؤدبانه و با ترديد گفت:«شما لاغرتر شده‌ايد.» مرد كه قبلاً سكوت كرده بود، به سكوت خود ادامه داد. سپس نگاهى سؤال‌برانگيز به مردى كه سر صحبت را باز كرده بود و حالا با اين جملات آن را به پايان مى‌رساند، انداخت: «بله، شما لاغرتر شده‌ايد.»
اين گفت‌وگو به نظرم مهم آمد، زيرا ديگر مسايل روزمره روح انسان را مى‌خراشد.

برتولت برشت

« هنر را نمی‌توان با سفارش پدید آورد ، تنها چکمه را می‌توان سفارش داد »

"برشت" به سال ۱۸۹۸ در اوگسبورگ در ايالت باير در جنوب آلمان به دنيا آمد. پس از پايان جنگ جهانی اول، از سال ۱۹۱۹ به انتشار شعرها و نمايشنامه های خود پرداخت و به زودی به شهرتی فراگير رسيد.
برشت در ادبيات و هنر به تعهد اجتماعی معتقد بود و قلم خود را در خدمت مبارزه با نابرابری ها و ناروايی های جامعه نهاده بود. او با نگارش رشته ای از مقالات نظری، مکتب تازه ای در تئاتر پايه گذاشت که "تئاتر اپيک" يا "تئاتر روايی" خوانده می شود. اين تئاتر به ياری "تکنيک فاصله گذاری" و شکستن "توهم نمايشی"، تماشاگر را از غرق شدن در هيجان ها و احساسات درام باز می دارد و به او فرصت و توان انديشيدن می دهد تا بتواند وضعيت موجود را نقد کند.
با به قدرت رسيدن رژيم نازی در آلمان (۱۹۳۳) برشت ميهن خود را ترک کرد و کشور به کشور از برابر پيشروی ارتش نازی گريخت، دانمارک و سوئد و فنلاند را پشت سر گذاشت تا سرانجام در سال ۱۹۴۱ به آمريکا رسيد.
دوران تبعيد برشت، که خود گمان می کرد کوتاه مدت باشد، ۱۵ سال به درازا کشيد. او در تمام اين دوران ناآرام در آفرينش هنری کوشا و پربار بود و آثار ماندگار بسياری نوشت.
پس از پايان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد، فضای سياسی تازه ای در آمريکا حاکم شد. داشتن افکار مترقی "جرم" به حساب آمد، نيروها و روشنفکران چپگرا "عناصر دشمن" خوانده شدند. راست گرايان افراطی به سرکردگی سناتور جوزف مک کارتی کارزار مخوفی عليه هنرمندان و نويسندگان مترقی به راه انداختند.
برشت در ۳۰ اکتبر ۱۹۴۷ "برای ادای پاره ای توضيحات" از جانب "کميته ويژه برای تحقيق در فعاليتهای ضدآمريکايی" به واشنگتن فرا خوانده شد. او چند روز بعد ايالات متحده را برای هميشه ترک کرد. پس از چندی اقامت در سويس، به سال ۱۹۴۸ به آلمان شرقی رفت.
برشت در آلمان شرقی با استقبال گرمی روبرو شد. در برلين تئاتر دلخواه خود را به نام "برلينر آنسامبل" پايه گذاشت که ظرف چند سال به شهرت و اعتباری شايان دست يافت. او سرانجام توانست کارهای نمايشی خود را آنگونه که خود در نظر داشت، بر صحنه اين تئاتر به اجرا بگذارد.
 او را بیشتر به عنوان نمایشنامه‌نویس و بنیانگذار تئاتر حماسی، و به‌خاطر نمایشنامه‌های مشهورش چون زندگی گالیله، ننه دلاور و فرزندانش، زن نیک ایالت سچوان، دایره گچی قفقازی، آدم آدم است، ارباب پونیتلا و نوکرش ماتی، مادر و سایر آثارش می‌شناسند. اما برتولت برشت علاوه بر این که نمایشنامه نویسی موفق و کارگردانی بزرگ بود، شاعری خوش‌قریحه نیز بود و شعر‌ها، ترانه‌ها و تصنیف‌های پر‌معنا و دل‌انگیز بسیاری سرود. او سرودن شعرهایش را در ۱۵ سالگی و پیش از نمایشنامه‌نویسی آغاز کرد و نخستین سروده‌هایش را بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ سرود و آنها را در نشریات محلی منتشر کرد. در سال ۱۹۱۸،هنگامی که به خدمت سربازی اعزام شد افزون بر کار در بیمارستان نظامی پشت جبهه، سروده‌هایش را همراه با نواختن گیتار برای سربازان می‌خواند و آنها را مجذوب نوای گرم و سرود دلنشین خود می‌کرد.
شعرهای نمایشی برشت را از مهمترین آثار او دانسته‌اند. اینها شعرهایی هستند که به صورت سرود، تصنیف یا ترانه وارد نمایشنامه‌های او شده و به مناسبت‌های موضوعی خاص یا برای غنا بخشیدن به موضوع و افزایش اثرگذاری، به صورت پیش درآمد، میان‌پرده، موخره یا در میان متن آورده ‌شده‌اند. این شعرها اغلب طنزآمیز یا هزل‌آمیز هستند و زیر پوستهٔ شوخ‌طبعانهٔ خود مفاهیم بسیار جدی و آگاه کننده داشته و پیام‌رسان ایده‌های نقادانه و اجتماعی برشت هستند. بیشتر نمایشنامه‌های برشت دربرگیرندهٔ یک یا چند سرود، ترانه و شعر است.
برشت در ۱۴ اوت ۱۹۵۶ در برلين شرقی درگذشت و در گورستان نزديک خانه اش به خاک سپرده شد.

برتولت برشت

دوران تيره (برتولت برشت) - ترجمه بهروز مشيری

1.

به راستى كه من در دورانى تيره به سر مى‏برم.
سخن از سر صفا گفتن، نابخردى مى‏نمايد
پيشانى صاف، نشان بى‏حسى‏ست.
آنكه مى‏خندد
خبر هولناك را
هنوز نشنيده است.
اين چه دورانى است‏
كه سخن گفتن از درختان،
بيش و كم جنايتى‏ست؟
چرا كه سخن گفتنى چنين، دم فرو بستن در برابر جنايات بي شمار است.
آنكه آرام در خيابان راه مى‏سپرد،
براى دوستانش كه در نيازند،
ديگر دست يافتنى نيست.
اين حقيقتى‏ست:
هنوز، من آنچه را كه خود نياز دارم، به چنگ مى‏آورم؛
اما باور كنيد، اين فقط تصادف است.
هيچ از آنچه مى‏كنم، اين حق را به من نمى‏دهد
كه خود را سير سازم.
به تصادف، ايمنم. (اگر بخت از من روى بگرداند، از كف رفته‏ام.)
مى‏گويند: زمانى كه دارى، بخور، بنوش  و شادباش،
اما چگونه مى‏توانم بخورم و بياشامم‏
هنگامى كه مى‏دانم‏
آنچه را كه خوردنى‏ست‏
از دست گرسنه ‏يى ربوده‏ام،
و تشنه‏ يى، به ليوان آب من محتاج است.
با اين همه، مى‏خورم و مى‏آشامم.
اى كاش خردمند مى‏بودم.
در كتابهاى قديمى، خرد چنين آمده است:
«خود را از كشمكش‏هاى جهانى، دور نگه‏داشتن، و عمر كوتاه را
تهى از ترس به سر آوردن،
بدى را با نيكى پاداش دادن،
آرزوها را بر نياوردن، بل فراموش كردن،
خردمندى ناميده مى‏شود.»
اين همه را من، نتوانم.
به راستى كه در دورانى تيره به سر مى‏برم.


2. 

در عصر آشوب به شهرها آمدم،
به هنگامى كه گرسنگى، فرمان مى‏راند.
در روزگار طغيان به ميان مردم آمدم،
و به شورش ايشان پيوستم.
روزگارم چنان سپرى شد
كه در اين جهان نصيبم بود.
براى خفتن، در كنار جانى‏ها دراز مى‏كشيدم.
عشق را بى‏اهميت مى‏انگاشتم،
و طبيعت را بى‏حوصله مى‏نگريستم.
روزگارم چنان سپرى شد
كه در اين جهان نصيبم بود.
در زمانه‏ى من، خيابان‏ها به مرداب مى‏رسيد.
و زبان، مرا به جلاّدان ‏لو مى‏داد.
تواناييم اندك بود؛ اما مى‏انديشيدم كه
فرمانروايان، بى من،
استوار بر مسند مى‏نشينند.
روزگارم چنان سپرى شد
كه در اين جهان نصيبم بود.
نيروها ناچيز،
و هدف، بس دور.
گرچه هدف، به خوبى پديدار بود، اما
دست يافتنى نمى‏نمود.
روزگارم چنان سپرى شد
كه در اين جهان نصيبم بود.

3. 

شما، شمايى كه از اين موج، كه ما را
به كام خود كشيد، سر بر مى‏آوريد،
اگر از سستى‏هاى ما سخن مى‏گوييد ،
از دوران تيره‏ى ما
- كه خود، در فراسوى آنيد -
نيز سخنى بگوييد.
با وجود اين، ما بيش از كفش، كشور عوض كرديم.
رفتيم،
سرخورده از هنگامه‏ى نبردهاى طبقاتى،
به جايى كه فقط بيداد بود - بى‏هيچ شورشى.
و ما هنوز باور داريم:
نفرت، بر ضد دنائت لگام مى‏گسلد،
و خشم، بر ضد بيداد،
فرياد را رساتر مى‏كند، اما دريغا!
ما كه مى‏خواستيم پهنه‏ى زمين را به خاطر مهر
بگشاييم،
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما، شما، اگر در منزلگاهى هستيد
كه انسان، ياور انسان است،
از ما به تأمل‏
ياد كنيد!