تاريخ: 2/10/1403 - ساعت: 20:06

وبلاگ

• « الهي زودتر بميري و از دست خودت راحت بشي ! »

22/7/1388
.

( بهترین داستان کوتاه جشنواره مطبوعات دانشجوئی 1381)


- به اصغر عبداللهي


باز وق وقشون در اومد. صداش آشناست ، اما من حتي حوصله ي شنيدن جيغ هاي از ته دل رو هم ندارم. اين جيغش برام آشناست. باز داره كاغذهاي سونوگرافي شو جر ميده و باز با همون لهجه ي تركي خسته ش جر ميزنه و به خانم دكتر ما فحش خواهر مادر ميده. همون تركه ست . همون تركه اي كه از وقتيكه به دنيا اومدم بچه دار نشده و حالا مي شنوه كه باز منشي ترك خانم دكتر ، فارسي بهش ميگه :« بچه ميخواي چيكار ؟ بيا دختر منو ببر واسه خودت. » مي خواد به زور بخندونتش و مريض تركي بهش ميگه : « قلبم پسر ميخواد.»
منشي باز با همون حالت مسخره ي دلداري كننده ي تكراريش مي پره آخر حرفشو ، فوري بهش ميگه: « پسر ميخواي چيكار ؟ پسر بياري تا سيگاري بشه ؟ بعدش بپرسي چرا سيگار ميكشي؟ بگه غلط كردي منو به دنيا آوردي تا سيگاري بشم .»

بايد درست بنوسيم ،يعني حالا كه دارم مي نويسم بايد درست بنويسم، يعني قبلش حتما مي نويسم كه الان توي رشت توي يه اتاقي هستم كه اين اتاق رو توي طبقه ي آخر يه ساختمون پنج طبقه اي اجاره كردم و بعدش به كجا ميرم با خداست.
يه ساختمون پنج طبقه اي پونزده واحدي كه يه ساختمون پزشكانه. نماش كاملا سوخته ، آتيش گرفته. بچه هاي محل چهارشنبه هر سال، دور تا دور ساختمون رو لاستيك هاي ده تن آتيش ميدند و رد دود شعله هاشون آجر سفالهاي سه طبقه رو سياه كرده .
اتاقم رو خيلي دوست دارم . بوي كرم ضد آفتاب ميده. چند سال پيش، يه متر به ته حال يه واحد رو تيغه مي كشند و اتاق من احداث ميشه . يه متر در دوازده متر . توي اين مدت فقط تونستم توي يه جهت بخوابم ... بوي كرم ضد آفتاب ميده .
وقت كنكور چون مي دونستم تهرون قبول نمي شم ، انتخاب اولمو هتل داري بندر عباس زدم و انتخاب آخريمو مهندسي برق رشت.

توي واحد ما دو تا دكترن با دو تا منشي شون. دكتر اول يك زن سي-سي و پنج ساله ست كه يك منشي پيرزن هفتاد- هفتاد و پنج ساله داره. دكتر دوم يك پسر سي ساله ست كه يك منشي دختر بيست ساله داره . همشون آدمهاي خنگ و عوضي هستند به غير از خانوم سكوت .

خانم سكوت - دختر بيست ساله- كه مطمئن هستم صد در صد شماره تلفنم رو داره ، حتي يه بار هم بهم زنگ نزده . اينقدر مطمئن هستم كه ديگه شورشو در آورده. حيف بودن اين منشي، براي يه آقا پسر پخمه ، تنها اشتباه اين ساختمون نيست.
خانم سكوت واقعا ساكته ، توي اين مدت فقط سه بار ديدمش. اون فانتزي نيست، ولي دست و پاي كشيده ي مناسبش بوي فلورايد ميده. هر سه باري كه ديدمش فقط جواب سلاممو با همون لرزش خفيف سرشو ، تنگ كردن چشاي تو دل بروش جواب داده و رفته.
فقط يه بار صداشو به طور كامل شنفتم . فركانس همون يه دفعه، هيچ وقت از كله م در نميره .

اما نقاش زاده – كه به احتمال زياد هفتاد و پنج سال داره- بوي الكل زرد ميده ، بوي پلاستيك سروم خالي ،بوي خون لخته و انسولين .
كله ي كوچيكش اصلا به اون تنه ي پهن و ساق هاي كوچيكش نمياد. شكل آمپول ب كمپلكسه، اصلا انگار نقاش زاده به عنوان يه نقاشي زاده شده . كاريكاتور نيست ، نه رئاله نه مينياتور… فقط كوبيسمه .
اون فقط و فقط ، وسط وسط لبهاي غنچه شو ماتيك ميزنه…
… يك ماتيك آلبالوئي.


اما خانم دكتر بر خلاف باطنش خيلي نرمه. اگه جرات كني و بتوني بتكونيش ، به قدر خودش ومنشي ش و مريض هاش ، ازش رنگ مو و پودر و سفيد كننده و سرمه و ريمل و ماتيك و رژ و بيگودي و سشوار و ناخن مصنوعي و لاك و مداد رنگي و سايه و شامپو و اسانس و عطر و ادكلن و اسپري و موبر و نوار بهداشتي، مي ريزه بيرون.

روزي كه صدام زد تا با هم آشنا بشيم دل تو دلم نبود. فقط يه بار اونهم از بالاي در ديده بودمش .واسه همين ، يكي دو لول كرم ضد آفتاب به خودم زدمو باويزيت نقاش زاده وارد شدم.
مث شيطان از جاش بلند نشد و يه لبخندي رو كه بايد ميزد رو زد و با زحت اشاره ي ناخن هاي مصنوعي زردش ، صندلي ساندويچي كناريشو نشونم داد و گوشه ي لب مثال زدنيشو با دندون نيشش ، نيش گرفت و با اكراه گفت :« اومدي اينجا زندگي يا … ؟»
گفتم :« زندگي يا زندوني ؟» مث گاو شيرده شد و كافي بود كه قرمز پوشيده بودم . نگاهشو از من گرفت و رو به مهتابي گرد سقف گفت :« من با هيچ كس شوخي ندارم ها … متوجه باش … حتي با شوهرم .»

همون شب هنوز توي اتاقم لباس هامو در نياورده بودم كه ديدم مث همون گاو شيرده ه وارد اتاقم شد و رو به مهتابي گرد سقف اتاقم گفت :« اين مال ماست ها … الان كه بازش كردي ، ميديش به آدينه … جمعه شوهرم مهندس برقه … مياد نصبش ميكنه. »
تصوير گرد مهتابي سقف ، دور مردمكهاي چشماش بود.

يه شب قبل از عيد به خودم گفتم :« فقط اين كار لعنتي رو بكن. » منشي ش رفته بود و هيشكي هم توي ساختمون نبود. سرمو انداختم پايين و فوري وارد اتاقش شدم و رو به دماغش گفتم :« فكر ميكني از دماغ فيل افتادي ؟ ها؟… هوم؟» .
آخر شب بود. هر چي نگاهش مي كردم ، نگاهم مي كرد: « اصلا واسه چي من بايد اول سلام كنم؟ » . هيچي نگفت . به پاهاش نگاه كردم كه جوراب نداشت. لباشو برد زير زبونشو، قايمشون كرد.
مي ترسيد . هنوز خواستم فحش خواهر مادر بهش بدم كه ديدم لباشو آهسته در آورد و غمگين گفت:« فكر كنم سوء تفاهمي شده. »
- لبهاش تر بود و شهوتي -

اونشب بهم گفت :« فكر مي كردم شما هم مث نفر قبلي هستي ، حاليت نيست . آ خه اون نفر حاليش نبود ، مراعات نمي كرد. اوائل ديوار بين ما كاذب بود و صدا به راحتي رد مي شد. يه روزي كه مثلا داشتم به يه مريض سرطا ني م مي گفتم كه :« وقتي با شوهرت نزديكي داري ، باز هم خونريزي داري يا نه؟ مي شنيدم كه داره مي خنده و مي رقصه . »
دوست داشتم روده بر بشم ولي خنديدن كار احمقانه اي بود و حتما هم خنده م نمي اومد.موقع خر شدن و چاپلوسي ، همين سر رسيدي رو كه دارم توش مي نويسم رو بهم هديه داد و گفت :«اتفاقا اونشبي كه اومدم خونه ، كلي هم پشيمون شدم . با خودم گفتم كه چرا ايشون رو الكي به زحمت انداختم … پول مهتابي رو مي گرفتم .»

آدمهاي عوضي تا روز آخر عوضي اند، مث همين زنيكه ي عوضي كه با شوهر بي عرضه ي عوضيش، جفتشون روي همديگه عرضه ندارند كه با يه مگس كش به طور همزمان دو تا مگس رو بكشند .


يه روز بهاري كه مي خواستم برم دانشگاه ، همين كه در رو باز كردم يهو چشمم افتاد به باسن برهنه ي يك خانم محترم كه تا خواستم نگاهمو درويش كنم ، ديدم نقاش زاده منو ديد و زير لب با فرياد « زشته » رو بهم حالي كرد و پرده ي حموم رو كشيد .( تابلوي روي ديوار مطب: تزريقات داخل حمام صورت مي پذيرد.)
خيلي اعصابم درد گرفت. غمگين شدم و با كلمه ي «‌ لا ابالي » به فكر فرو رفتم كه يدفعه ديدم كه دوباره كله ي نقاش زاده ظاهر شد و تا منو دوباره ديد ، بلند فرياد كشيد كه: « خيره » .حالت خيره گفتنش مث اين بود كه الان مي خواد دنبال يه بچه بكنه و بهش آمپول بزنه.
همون شبي كه يه كوچو لو رو آوردند تا بهش آمپول بزنه ، دل من هم خنك رفت.كوچولو فحش خواهر مادر به نقاش زاده و دختر بزرگش مي داد.
نقاش زاده تازه براي آمپول زدن به كوچولوها متد و ترفند هم داره. آمپول رو كه هزار دفعه به طرف ميزنه، بعدش ازش مي پرسه : « حالا بزنم ؟ حالا بزنم؟» طرف هم معمولا با اشك ميگه : « نميزني ها » نقاش زاده هم تو جواب ميگه :« نمي زنم ، كوچولوتم ، باشه ، مامانش بي خيال بشه ببرتش بعدا بيارتش.»
( اون با زنيكه ي دكتر دست به يكي كرده كه توي نسخه ي هر مريضي كمتر از دوتا آمپول نپيچند.)
همون شب كوچولو داشت شرتشو مي كشيد بالا و اشكاشو جمع ميكرد كه نقاش زاده باز با همون نگاه مكار و هميشه پيروزش بهش گفت :« ديدي درد نداشت … نه؟ » كوچولو هم بهش گفت :« برو گمشو كله ي بابات ، با اون دختر كثافت عوضي ت … لاابالي.» همين لاابلي رو هم از اون ياد گرفتم .مادرش بهش گفت :« پسرم خودتو ناراحت نكن! … تحمل كني همه چي درست مي شه» .
نقاش زاده كه خاطرش از دور شدن پسر جمع شد رو به مادرش كرد و گفت :« پس فردا بزرگ ميشه سيگاري ميشه ، بهش ميگي چرا سيگار ميكشي؟ ميگه غلط كردي منو به دنيا آوردي تا سيگاري بشم. » مادرش با خاطر جمعي چشماشو بست و آروم گفت :« نه ، پسرم ديروز سيگار رو كنار گذاشت » . نقاش زاده در برابر تنها جمله ي خوشگلي كه توي عمرش ياد گرفته بود ، چندشش شد و دل من هم خنك رفت.

آدينه ، پيرمرد سرايدار پير ، ميگه كه : « اين پيرزن عوضي از زرنگي زيادي داره… نه؟ »

در دستشويي واحد ما كاملا شبيه در اتاق منه . مريض ها ، هي در اتاقمو اشتباه مي گيرند. از همون روز دوم در اتاقمو از پشت قفل كردم تا هيچ مشكلي پيش نياد. يه بار كه فراموش كردم اين كار رو بكنم برعكس همون بار خانم سكوت در رو اشتباه مي گيره و منو كه لخت لخت ، روي لحاف پر موم ، روبروي باد يخي كولر نشستم، ميبينه و رنگش آلبالويي ميشه. ديگه اصلا نمي خوام به اون لحظه فكر كنم … لجم و حرصم جفتشون در مي آند.

نقاش زاده اصلا واسه ناهارنميره خونه. سمعكش رو از تو گوشاي چركي و پر موي كرش و دندونهاي مصنوعي شو از روي لثه هاي لزجي زردش ، در مياره و همونطور كه سالاد الويه شو تا تهش خورده ، جلوي تلويزيون خر و پف مي كنه .وقتي هم كه به خودش مي آد ، هر چه سريعتر تا خانوم سكوت نيومده سيگار ميكشه. اينو همون اول از صداي سرفه هاش و لق و پق هاي مشكوكش فهميدم، اما حالا كه ديگه ظهرها بوي خفيف سيگار ارزون قيمتش ، مطب رو هم ور ميداره .

آقا تازگيا ، آقا مهندس برق كه ما بايد پيشش لنگي بندازيم ، اختراع و زحمتي به خرج داده و واسه اينكه نقاش زاده كاملتر و سريعتر واژه « مريض بعدي» رو بفهمه و اقدام كنه ، يه زنگ بلبلي رو پشت يخچال نصب كرده.
ديگه بلبل هم هميشه واسمون مي خونه . واقعا چرا خانم دكتر اينو با يكي مث خانوم سكوت عوض نمي كنه؟ شايد با وجود اينكه كر ولي روابط عمومي ش بالاست… شايد .
اون هميشه از مريضي كه داره مي ره مي پرسه كه :« آمپول نداشتي ؟ نه؟ » چون پول تزريقات كاملا مال اون مي شه . مريض ها هم معمولا تو جواب گفتند :« نه… نداريم كه … نه! » ولي اون باز هم با همون حالت مكار و هميشه پيروزش ادامه داده كه :« مي ترسي؟نه ؟» مريض هاي ترسو هم اكثرا تو جواب گفتند : « نه بابا … مي ريم خونه … بابامون ياد داره .» واي كه چقدر آمپول ب كمپلكس و پني سيلين تو خونه هاي اين ترسوها فاسد شده و دور ريخته شده.

نقاش زاده وقتي چيزي ميشكونه ، فرياد ميزنه : « درك» . اون تند تند راه ميره ، اينو از كف كفشهاي تق تقي طبي ش حس كردم.
چند بار هم كه اتفاقي سر ظهر از دانشگاه اومدم ، همونطور خوابيده روي ميزش و تلويزيون روشنش ، يه كم از سالاد الويه ش هم باقي نمونده و حاليش نشده و رفتم تو اتاقم.
موهاي سرش ويز ويزيه و برق گرفته ست و پف كرده و بلونده . بنا گوش هاش يه كمي سفيد شده و سينه ش پر چين و چروكه . ساق هاي گوشتي پاش كلفته و تميز .
                            (( من به خدا يه لاخ مو هم رو ساق هاش نديدم )) .
حتما همه ي جونش رو به من نشون ميده تا به زور هم كه شده عاشقش بشم . تو تنهايي هاش وقتي كه حسشو داره با لب و دهن غنچه ي آلبالوئي ش، ويولن هاي بيژن مرتضوي رو مي زنه.
وقتي تلويزيون خاموشه ، من حتي صداي ادرار زرد رنگش رو هم شنيدم.

اگه يه شب شانس رو كنه و مجبور بشم واسه آمپول برم پيش ايشون ، چطوري روم بشه شرتم رو بكشم پايين؟حالا مثلا سر صحبت رو هم ايشون وا كنه و بپرسه كه :« سيگار ميكشي … نه؟» واقعا بايد چيكار كنم؟

روز هاي جمعه اولين كسي كه وارد ساختمون ميشه ، آدينه ست. اون وقتي كه مطمئن ميشه هيشكي دور و برش نيست ، شبيه خوني ميكنه. خوب كه دقيق شدم مي بينم كه فقط هم ديالوگهاي شمر رو از بره. كليد همه ي واحد ها و اتاق ها رو داره… حتي اتاق منو .
هر روز توي يه واحدي مي رينه. بارها شده كه نوه ها و نتيجه هاش كله ي سحر بياند و توي يه واحدي به سليقه ي خودشون برينند و بروند. يكي از نتيجه هاش يه روز وفات رفت توي مطبي و سه ساعت با شهرستان صحبت كرد. اون منو كه داشتم لخت لخت نگاش ميكردم، نديد.

شمر از دندونپزشك پخمه ي ما پول مي گيره تا مريض ها رو بفرسته مطب اون .اون اين بلا رو سر همه در آورده . مطمئنم كه اگه خانم سكوت از اين قضيه با خبر بشه ، اصلا ساكت نمي مونه.
يه روز جمعه يواشكي دم در اتاقم واستاده بود تا بفهمه چيكار ميكنم. اول گمون كرده بود كه پانيذ توي اتاقمه و بعدمي فهمه كه دارم با تلفن صحبت مي كنم.
نتونستم در رو سريع باز كنم چون قفل بود ، اما به هر حال طوري بازش كردم كه حداقل نتونسته بود از سر جاش جم بخوره. زد زير يه خنده ي ساختگي زيبا كه منهم خنده م گرفت . توي خنده هامون با همون دست معتاد رگي ش، زد روي شونه ي چهار شونمو ، خوشحال گفت :« تو چرا به من پول نميدي؟» گفتم :« خجالت بكش ، تو جاي پدر مني ، يه چيزي هم بايد توجيبي ازت بخوام .»

اما اون كجا و پدر من كجا؟ اون كه توي ويلچرش روز به روز ريز تر ميشه كجا و آدينه كجا؟ ياد نمي آد يه باري نصيحتي كرده باشه يا اصلا حرف اضافه اي زده باشه. تازگيا بابا ، با بابائه خيلي هم اخت شديم .با فلاكت و بدبختي، چهار كلمه از زير زبونش در مي آد بيرون و جون ما رو هم در مي آره.كل بدنش مي لرزه و كل آبهاي بدنش از همون دهنش مي ريزه بيرون. انگار همون چهار كلمه ي هميشگي ش، به كل دنيا هم مي ارزه . نشده از پارسال بيام اينجا و بهم نگه كه:« غرق بشي الهي عباس! » و چهار ساعت سر خوش نخنده.

دريچه ي زنگ زده ي كولر هال ، حال مونده تو اتاق منو اصلا هم كم و زياد نميشه . تو تنهايي هم كه آدم نمي تونه با كت و شلوار تو اتاقش بشينه. هر جا كه بشينم باد يخي و تندش ، همه ي جون لخت لختمو مي گيره. نقاش زاده ميگه :«تو اين گرما ديگه طاقت ندارم ، يا در اتاقتو وابذار يا من به خدا مي رم از اينجا» .
يا روابط عمومي ش بالاست فكر مريض هاشو ميكنه ، يا اينكه نه ، خانوم سكوت رفته چيزي از لختي پختي من بهش گفته. به هر حال اين از اون دسته از آدمهاست كه از زرنگي زيادي داره و فكر مي كنه كه ديگران همه خر خرند.

تو اين همسايگي با دو تا كاسب هم دوست شدم . يكي ميوه فروشيه كه قرار بوده طلا فروشي بزنه و يكي هم گل فروشيه كه قرار بوده داروخونه بزنه. يه شب كه مي خواستم پياز بخرم ميوه فروشه نصيحتم كرد و گفت :« ببين آقا برقي درس بخون، من علمشو نداشتم، مي خواستم طلا فروشي بزنم ميوه فروشي زدم ، تو كه مي خواي مهندس برق بشي،چه گهي مي شي؟» اون شعر هم ميگه ،شعر هاش نه غلط املايي دارند، نه مفاهيم عميق . از دور كه منو مي بينه واسم مي خونه :
« عباس آقايي شبها كجايي؟
عباس آقايي شبها كجايي؟»
يا مي خونه :
« عباس ميري الهي بميري
عباس ميري داري مي ميري
عباس ميري مي ري بميري؟»

يه روز مي خواستم واسه پانيذ يه شاخه زنبق سفيد بخرم كه واسه اولين بار رفتم به سمت مغازه ي گل فروشه . در مغازه ش گير داشت . رفتم تو . تو ، بوي رطوبت با حال و اشتها آوري داشت . از پشت گلها ديدم كه يه آقا پسر گل فروشي داره به يه دختر خانوم گلي ،گل مي زنه . يه دفعه از دهنم در اومد كه :‌ « ببخشيد … گل داريد؟» ديگه هيچي نگفتم و آروم برگشتم . در مغازه رو خوب گير دادم. يه روز كه داشتم با عجله دنبال سرويس دانشگاهم مي دويدم جلومو گرفت و عذر خواهي كرد .
... ما با هم دوست شديم.

يه شب طنين صداي خاص يه منشي دختر ، تو راهروهاي ساختمون پيچيد و تنمو لرزوند. اون فقط يه بار آدينه رو صدا زد . صداش ، بد جوري خوشگل بود . يه صداي كاباره اي، كه رقاصه يه جور ديگه شين رو تلفظ ميكنه. صدا بد جوري حواسمو پرت كرد. يه صداي بچه گانه ي زنانه كه تا بشنوي عاشقش ميشي و دوست داري كه باهاش دوست بشي.
شب كه ساختمون تعطيل شد ، همونطور لخت لخت اومدم پايين و شروع كردم به حدس زدن به اينكه صداش احتمال داره از كجا در رفته باشه؟ تا من سريعا اسم دكترش رو يادداشت كنم و شمارشو از 118 بگيرم.
ناگهان احساس كردم كه تنها توي ساختمون نيستم . هم نور اضافه شد و هم صداي نا آشناي يه پسر كه : « اصلا مي خوام بدونم چرا بغلم نمي كني ، ماچم نمي كني؟» .
تا نچ كردن دختر رو شنفتم ، برگشتم . صدا صداي خودش بود . بي برو برگرد. دير كرده بودم ، يكي ديگه هم صداشو شنيده بود و دير نكرده بود. بلافاصله تصميم گرفتم فراموشش كنم . همين كار رو هم كردم و فراموشش كردم.


تنها چيزي كه مي تونم تو اتاقم بهش بنازم ، يه خط تلفن منحصر به فرده . يه روز يه دختره اي بهم زنگ زد و گفت :« مي خوام دوست دخترت بشم … مامانت نيست ؟» دختر مردم چه مي دونست كه نه نه م مرده . گفتم :« اصلا … راحت باش.» يهو گفت: « واي مامانم اومد … بعدا دوست دخترت ميشم .» اون حتي اسمشو هم گفت، اما چون مي دونستم كه دروغ گفته ، فراموشش كردم.

اون سركار گذاشت و ديگه هم زنگ نزد.شماره ي منو الكي گرفته بود مث من كه آخر شب ها، تك و تنها ، شماره تلفن اتاق ها و واحد هاي كناريمو مي گيرم و از شنيدن صداي زنگ اونها الكي دل خودمو خوش مي كنم.
توي اين روز هاي بي عشق دهن تلفن هاي گويا رو سرويس كردم . شايد از بس كه تلفن رو چك ميكنم ، موهام ميريزه . با اينكه مطمئن هستم تنهام ، ولي انگار باز هم بيشتر حواسم به لاي در ، تا يه چيزي، يه دستخطي از خانوم سكوت ، يه قبض برقي ، يه كوفت و زهر ماري كه فقط واسه يه لحظه منو از تنهايي در بياره، بيفته تو اتاقم … واسه خودم متاسفم .

يه روز يه بنده خدايي زنگ مي زد و پوف مي كرد . از نحوه ي پوف كردنش حس كردم كه يه دختر آشناست. هي پوف مي كرد و هي پوف هاش غمگين تر مي شد.صبرم تموم شد و گفتم :« ببين دخترم ديگه پوف كردن كهنه شد ، حالا ديگه زنگ مي زنن حرف مي زنن ، تو يا حرفي واسه گفتن نداري يا نمي خواي حرف بزني ، ولي يه چيزي رو بهت بگم باورت بشه ، من خيلي خوب ميدونم كي چه موقع بهم زنگ مي زنه … » به خدا الكي گفتم ، باورش شد و گريست كه : « خيلي لوسي اما دلم واسه ت تنگ ميشه » . قطع كرد و ديگه هم زنگ نزد . پانيذ منو فراموش كرد و گذاشت كنار … به همين راحتي . اون دوست من بود و هر حقي هم به گردنم داشت ، حتي حق اينكه ديگه دوستم نداشته باشه.

الان فقط دلم به يه چيزي خوشه . به يه كي از دختر هاي كلاسمون. چشم هاي مصري تو گود رفته ش خيلي مودب و بي گناهه . تنش مايه داره و قدرتمند . مزه ي جويدن سر مداد مي ده.اون عشق فانتزي منه . موبايل هم داره و غرورش هم از من بيشتره . تمام تكاليفش رو با يه مداد فسفري زرد مي نويسه . از روزي كه ديدمش يه مداد فسفري زرد خريدم تا با اون فقط خاطراتمو بنويسم.من اسم اون عشق فانتزي مو يادگاري روي قلبم نوشتم تا عمرا از يادم نره . سر اين مدادم رو روي لحاف پر موم ، لخت لخت ، روبروي باد يخي كولر مي جوم و زل مي زنم به اون تيكه ي سفيد و خالي روي ديوار و مي گريمو ، واسه اين لخت شدن هيچ لذتي هم نمي برم و فقط عادتمه .

دو روزه كه از اتاقم نمي آم بيرون . تيكه ي باز و كوچيك بالاي در اتاقمو كه فقط با اون دكتر ها و منشي ها مي فهمند كه مهتابي روشنه يا خاموش ؟ هستم يا كه نيستم ؟ بستم ، تا ديگه هيشكي سر به سرم نذاره و آسوده باشم .

ديروز كله ي سحر ساعت پنج و نيم صبح شنيدم كه يه نفر در اتاقمو زد . ترسيدم و گفتم « كيه؟ » نقاش زاده بي حال گفت : « شهينم » . تازه فهميدم كه اسمش چيه . گفتم : « بله…» گفت: « اينترنت داري … نه ؟» . در رو باز كردم . به چشماش نگاه نكردم . به لبهاش خيره شدم كه روسري دستش بود . لبهاش گفتند : « عباس آقا … مي خوام با خواهرم توي امريكا چت كنم » خنده م گرفت و در رو بستم .
صدا اومد كه نشست پشت ميزشو ، كبريت روشن شد و يه شماره ي طولاني گرفته شد . آروم و غمگين صحبت مي كرد كه : « … فريدون باز هم ديشب عورتو لب پنجره در آورد ، همش سيگار مي كشيد و رو به دختر هاي عابر ميگفت :‹ شما با من دوست نمي شيد؟ نه؟ › خواهر ، من همه ي سعي مو كردم ولي انگار جاش مريض خونه بود … »
گريه ش گرفته بود و من باورم شد كه چه صادقانه گريه مي كنه ، ولي به جاش شب باز حرصمو در آورد .

شب شنفتم كه آروم و مسخره رو به خانوم سكوت گفت :« فكر ميكنم اين عباسه عاشق شده … نه؟» . خانوم سكوت كه تنها همين فركانس از صداش توي كله ي خرابم باقي مونده ، موقر و جدي با يه حالت كاملا سوالي و مسخر كننده جوابش داد كه : «بده ؟ » .من فقط زير باد يخي كولر آب دهنمو قورت دادم . آب دهنم سرد و يخي و مدادي بود …. زبونم زرد شده بود .

از همين ديشبي خودم رو موظف كردم كه هر نصف شبي پا شم و با خودم برقصم . نصف شب ديشب پا شدم و با يه حالت خوشحال اجباري ، مست و خارجي الكي ، بريك زدم و به وزن همون ترانه ي ميوه فروشي كه قرار بوده طلا فروشي بزنه با خودم گفتم و رقصيدم كه :
« عباس آقايي بابا شبها كجايي؟
عباس ميري بابا داري مي ميري
عباس ميري مي ري بميري؟»

يه دو دقيقه بيشتر دووم نيوردمو ، مداد رو از دهنم در آوردمو به محكم زدم پشت كله مو به خودم گفتم كه :« كله ي بابات لا ابالي، واسه اون نه نه ت مي رقصي يا بابات ؟» .
با ديدن قيافه ي خودم تو آئينه ي دستشويي، باز به ياد اون حرف پسر عموم افتادم كه هر وقت منو مي ديد ، بهم مي گفت كه :« هي عباس جان ، آقا ! پير شدي آقا ! » .
بي جهت و محكم شروع كردم به صورت زرد خودم مشت زدن . اينقدر زدمو زدم، تا يه خون آبه ي زرد رنگ، از گوشه ي لبم به راه افتاد. ديگه نمي تونستم حرفي بزنم و مي گريستم . زبونم كرچيده بود . كيف داشت . اصلا چشام اينو مي خواستند. آخه هيشكي نبود حالي بده و حالم از حال خودم بهم مي خورد . داشت از اين همه درد دردم مي گرفت ولي باز هم انگار داشتم حال مي كردم مث ساعتهاي زيادي كه كنار قبر نه نه م ميشينم و حال مي كنم .

انگار هر لحظه نظرم در مورد خودم عوض ميشه . ولش كن بابا . اما آخه اون چرا نفهميد كه من عاشقش شدم . چطور آخه نفهميد؟ اون نقاش زاده ي بي ذوق هم فهميد ولي اون … ، چقدر دوست داشتم الان اينجا بود و اگه حوصله داشت، تموم حرفهاي تازه ي خودمو واسش مي زدم و ديگه توي اين بالشتم جيغ نمي زدم . بهتره از اين بيشتر به اين عشق خياليم فكر نكنم … گريه م مي گيره.

اما انگار باز هم از رقصيدن بهتره . انگار همين حالا م بيشتر حواس و نگام به تلفنه تا نوشته هام . بيشتر حواس و نگام به لاي در و تيكه ي سفيد و خالي روي ديوار تا جمله بندي هام . اما چون ترسو هستم همه چي رو اينجا نمي نويسم . بالاخره هر كي با خودش يه رازي داره ديگه . فقط من مي تونم هي توي بالشتم جيغ بزنم و هيشكي صدامو نشنوه و دلمو واسه اون صفحه ي سفيد و خالي سر رسيد سه سال پيش خودم خالي كنم . پس لا اقل خدا رو شكر مي كنيم كه حداقل باتري ساعت خاليه و اين يكي ديگه خفه ست.

چقدر هوس سيگارم شده . دودش باز بره توي چشمامو گريه م بگيره. دود بايد تا ته روده بره . ديگه اصلا هوس موز و ماهي ندارم. كش و قوس هاي روده مو كه مي شنومو پر دودشون مي كنم بيشتر حال مي كنم.
هوس يه چيز ديگه هم دارم . هي زن بگيرم و زن بگيرم . زن بگيرم و زن بگيرم. چند تا چند تا ، ولي به شرط اينكه از هيچ كدومشون بچه دار نشم. بچه مي خوام چيكار ؟ بچه بيارم تا سيگاري بشه؟ بعدش بپرسم چرا سيگار مي كشي ؟ بگه غلط كردي منو به دنيا آوردي تا سيگاري بشم . اصلا مگه من مي خوام بچه دار بشم ؟ نه نه ش زايمون مي كنه ، به نه نه ش مي زنه. اصلا حالا كه اينطوري شد ، مي رم همون زن اجاق كور رو مي گيرم تا بچه دار هم نشه و فحشش هم نده . اما نه ، اون قلبش پسر مي خواست . اي بابا ، ولش كن بابا …. دارم الكي الكي شلوغش مي كنم .



واي چقدر اين اتاقمو دوست دارم . اتاقي كه توش چه فكرهاي خوب و بدي كه به كله م نخورد .اتاقي كه چقدر دوست داشتم توش تنها باشم و غصه بخورم و ديگه فكر نكنم . غصه ي هيچ چيز رو نخورم و به فكر آينده م باشم … فكر مفيد.
اتاقي كه چقدر دوست داشتم توش بي خيال باشمو به چيزهاي ساده فكر كنم . به چيزهاي ساده اي مث : « مار … مولك ! ، مار … مولك ! » ... همون مار مولكي كه هر وقت نقاش زاده اونو مي ديد ، برقش مي گرفت و فرياد مي كشيد كه :
« مار … مولك ! ، مار… مولك ! »
خدا نكنه من اونقدر عوضي باشم و بدو نم كه يه مارمولكي پشت يخچال خونه كرده و باز همون جا يه زنگ بلبلي رو نصب كنم.

پشت يخچالي كه پر از سالاد هاي الويه ي نقاش زاده ست ، پر از قالب هاي دندون مصنوعي آقاي دكتر پخمه ست و توي فريزرش نقاش زاده ي ابله پاكت هاي خالي و بيرنگ سروم رو پر از آب كرده تا يخ بزنه و آب سرد بخوره ، دو تا مارمولك هستندكه با هم صيغه كردند و پشت دخترهاي نا بالغشون هر لحظه از اين صداي بلبله مي لرزه و آزار مي بينند . اصلا اين زن و شوهر كارشون آزار دادنه.

انگار قرص هاي اين خانواده ي پام ها ، قدرت آدم رو تو هر چي نوشتن هم زياد مي كنند.حتي انگار تازگي ها زودتر هم بيدار ميشم . به هر حال يه حس خوبي داره ، يه حس تو خاليه ي نا محسوس ، مث حس پتو كشيدن رو خودم تو سرما و تو گرما كه اگه اين كار رو نكنم ديگه اصلا خوابم نمي بره . حسي كه باز منو از روزمرگي نجات بده و چشام آروم آروم قدرت تجزيه تحليل خودشون رو از دست بدهند و برم … مي رم تو رويا ، تا مگه باز خوابم ببره .

ديازپام يعني لذت احساس تو خاليه بيداريه بعد از يه خواب عصرونه … يه حس خوب و نا خوب و خطر ناك .

يه ماه پيش بود كه خانوم سكوت نبود و يه لحظه سرم رو بردم تو مطب دندنپزشكي و خوشحال گفتم :« آقا دندونها دونه اي چند؟» پخمه اصلا نخنديد و ادامه دادم كه :« دكتر حال نداريد؟» گفتش: « امسال واقعا ماه رمضون افتاده تو عيد؟» . دلش واسه اين جوش مي زنه كه دندونهاي امسال ، دندونهاي سالمتريه و ما بايد دلمون واسه اين جوش بزنه كه هر شب بايد يه كابوس ببينيم . كابوسي كه انگار هر وقت بيدارم مي كنه بايد چشممو بلافاصله بندازه به اون سه تا سوسك زرد زاويه ي سقف اتاق.از همون روزيكه اومدم اينجا ، اونها از من ترسيدند و من هم از اونها .

واي كابوس آخريم چقدر بد بود . دختركه ي زشت و عوضي ، لخت لخت ، به مني كه لخت لخت بودم ، چسبيده بود و به هيچ وجه جدا نمي شد . انگار مي خواست منو بخوره . عوضي آخر سر هم كار خودشو كرد و يه لبي از لبام گرفت كه به خدا تو عمرم از هيشكي نگرفته بودم . وقتي كه به راحتي خودشو از من جدا كرد ، لب هام كنده شده بود و اون با خنده هاي وحشتناكش ، اونها رو زير دندونهاي طلائيش، با وحشت مي جويد.
وقتيكه بيدار شدم ديگه اون سه تا سوسك زرد زاويه ي سقف اتاق رو نديدم . حس مي كردم مورچه ها دارند روي تن لخت لختم راه مي رند ، اما مورچه اي تو كار نبود . احساس كرده بودم .

مورچه هاي اتاقم از هفته ي پيش اينقدر توليد مثل كردن كه هم خدا مي دونه هم نقاش زاده ... صداي پاي اونها روي آلومينيوهاي ديازپام هاي خالي ريتم داره . اين صدا با كوبه ي چكه هاي آب روي استيل ظرفشويي يه سنفونيه مزخرفه. صداي چكه اي كه هيچي به اندازه ي اون روي اعصابم راه نمي ره .كاش از همون اول سهم قبض هاي آب رو پرداخت نمي كردم .
مورچه ها انگار رژه مي رند و من ازشون سان مي بينم . من عادتي شدم . عادت كردم هر بسته ي ديازپام خالي رو ، با يه سوزن ته گرد روي ديوار اتاقم دار بزنم . امشب ديگه روي ديوار پر پر شد .
غير از همون تيكه ي خالي هميشگي ، كه اگه ديگه اون نباشه من هيچ بهونه اي ندارم كه توي بالشتم جيغ بزنم.
مورچه ها امروز در برابر لطف سان ديدن هميشگي من ، اون سه تا سوسك زرد زاويه ي سقف اتاق رو خوردند تا اين وسط ترس چهار نفر ريخته بشه . الان ديگه تنها تيغ هاي روي ساق هاي پاشون باقي مونده . صبح از انسولين انسولين كردن نقاش زاده فهميدم كه سه تا از مورچه هاي اتاقم اينقدر توي قندون قندش قند خوردند ، كه مرض قند گرفتند و مردند.

حالا هر چي بو مي شم ديگه انگار اتاقم بوي كرم ضد آفتاب نميده . انگار دماغم ورم كرده … شايد هم كيپ شده . اما تنها يه بوي هميشگي رو حس مي كنم … يه بوي زرد … مداد … شايد .
اين بو حتي توي سررسيد امسالم هم نيست . مني كه سررسيد هر سالم ، بوي ادكلن همون سالم رو ميداد ، حالا مي بينم كه اين بو حتي توي سررسيد امسالم هم يافت نميشه .

ديگه اصلا نمي خوام به صداها فكر كنم . اصلا كي گفته كه من بهترين گوشهاي دنيا رو دارم ؟ كله ي باباي پانيذ . به جاش بايد بيام با اين حو صله ي كمم به شباهت اتاق حالام با قبليه فكر كنم تا مگه حواسم پرت بشه و برم تو رويا و زودتر … .

اتاق قبلي مو اصلا دوست ندارم . اصلا اون كه اتاق نبود . يه زيرزميني بود كه بوي رطوبت گل فروشيه اون پسر رو ميداد . فقط گچ جارو مي كردم . نه صدا داشت نه مورچه ، ولي الحق كه شير آبش خوب سفت مي شد . درست كه فكر مي كنم ، مي بينم تنها شباهت اينجا و اون جا همين مهتابيه گرده .
يه مهتابي گرد و سفيد و ساده ، كه هر كي اونو مي ديد ، تعجب مي كرد ، مخصوصا دختر خانومهاي كلاسمون . اونها فكر مي كردند كه اتاق من بايد پر از نورهاي عجيب و غريبي باشه كه هي فلاشر هم مي زنه . ولي اونجا نورگير بود و فقط شبها مهتابي رو روشن مي كرديم ، و من هم هميشه اعصابم واسه اين درد مي گرفت كه هر شب بايد من مهتابي رو خاموش كنم . چون آخرين نفري بودم كه خوابم مي گرفت و تصميم مي گرفتم كه بايست بخوابم . اما خوبيه اينجا اينه كه اصلا پنجره ا ي تو كار نيست و كم پيش اومده كه مهتابي رو خاموش و روشن كنم .



چه عمر زيادي كرد اين مهتابي . به خدا ز لحاظ علم ما ، عمر يه مهتابي اينقدر محاله . واي… من چقدر دوست داشتم دستگاههاي چهار فازي اختراع كنم كه همه دوسشون داشته باشند . دستگاههايي كه با برقي كار كنه كه هيشكي رو نگيره ، حتي اون آدمهاي خوب پونزده واحد رو كه بهم ديگه سلام عليك مي كنند و سالاد الويه هم تعارف مي زنند .


ولي اي واي… انگار باز بايد … من مهتابي رو خاموش كنم.








کاظم ملایی