تاريخ: 4/9/1403 - ساعت: 15:49

وبلاگ

• هنرمند حاضر است

6/9/1389


نوشته ی "علیرضا صحاف زاده"


نمایشگاه مهم مُما برای مرور آثار "مارینا آبرامویچ"، یکی از بنیان گذارن  هنر پرفرمنس، فصل تازه ای در این هنر گشوده است و آموزه های روشنگری به همراه دارد. مهم ترین درسی که نمایشگاه آبرامویچ به هنرمندان پرفرمنس و نیز منتقدین گوشزد می کند این است: «میرا بودن این هنر را جدی بگیرید!». نمایشگاه خانم آبرامُویچ که در آن بسیاری از آثار اجرا شده ی این هنرمند در طول چهار دهه ی اخیر دوباره توسط گروهی از بازیگران تعلیم دیده توسط هنرمند اجرا می شوند، تخت، بی هیجان، مصنوعی و چیزی در حد انجام وظیفه به نظر می رسد. خبری از شخصیت کاریزماتیک و جذاب آبرامویچ نیست، به جز البته یک مورد. نمایشگاه در یکی از اصلی ترین اهداف اش که نشان دادن امکان حفظ و بازآفرینی اثر هنری پرفرمنس باشد شکست خورده است. با تمام این حرف ها، این بهایی است که با کمال میل برای دیدن یک جای پرونده ی یک هنرمند پرفرمنس کلیدی همچون آبرامویچ باید پرداخته شود. و نیز این که چگونه موزه ای تثبیت شده چون مُما چنین توجه فکری عظیمی به این هنر نشان داده است، خبر از افق های تازه می دهد.

 

و وقتی این آثار در کنار هم قرار می گیرند از به هم وصل کردن نقطه ها، تصویری بزرگ تر شروع به تجسد می کند. در اثری به سال ۱۹۷۳ آبرامُویچ دست اش را بر روی یک صفحه باز می کند و با ده چاقو یکی بعد از دیگری فاصله ی میان انگشت شان را مورد حمله قرار می دهد. هرچند ارتباط آثارش با فمینیسم را تایید نمی کند اما در برخی از پرفرمنس هایش رگه های پررنگی از کنش گری موج دومی دیده می شود، مثل وقتی که در گالری می ایستد و اجازه می دهد بینندگان با ابزارهای مختلفی که روی میز چیده هرکاری خواستند با بدن اش انجام دهند. آبرامویچ در سال  ۱۹۷۶ با اولی آشنا می شود و این دو شریک کار و زندگی هم می شوند. در «عبور دریایی شبانه» آن ها در برابر هم می نشینند و آن قدر در چشم های هم خیره می شوند که طاقت شان تمام می شود. در اثری دیگر آن دو ورودی گالری را چنان تنگ می کنند که مخاطبین چاره ای جز لمس بدن برهنه ی هنرمندان برای ورود به گالری ندارند (تصویر پایین). در سال ۱۹۸۸ در یکی از طاقت فرساترین سفرهایشان، آنان از دو انتهای دیوار چین به سوی هم راه پیمایی طولانی را آغاز کردند و وقتی در اثر هنری شان به هم رسیدند، در واقعیت از هم جدا شدند.

 

Imponderabilia

 

تا جایی که ممکن بود نمایشگاه مُما با صرف توان فراوان بسیاری از این اجراها را بازآفرینی کرده است. چنین به نظر می رسد که این «دوباره اجرا کردن» یک دغدغه ی روشن آبرامُویچ باشد. در سال ۲۰۰۵ او در موزه ی گاگنهایم دست به اجرای برخی از پرفرمنس های هنرمندانی زد که به آن ها علاقه داشت؛ کسانی مانند ولی اکسپُرت، ویتو آکُنچی، یزف بُیز، بروس ناومن و جینا پَن. اخیرا او اقدام به تاسیس موسسه ای برای حفظ پرفرمنس زده است که در سال ۲۰۱۲ در هادسن نزدیک خانه ی زیبایش افتتاح می شود. هرچند اجراهای گاگنهایم را می توان در قالب پاستیش و پاردی چیزی فراتر از دوباره کاری دانست، اما ریـپرفرمنس های نمایشگاه مرور نه اصالت و فوریت آثار اولیه را دارند و نه از فضیلت یک بیان پست مدرن برخوردارند. در مقایسه، هم چنان فیلم های و عکس های نقطه نقطه و بی کیفیتی که از آن روزها باقی مانده اند واجد ارزش های بیش تری به نظر می رسند.

 

بقا مساله ی اصلی آبرامُویچ باید دانسته شود و این مهم ترین پیام نمایشگاه است: «هنرمند حاضر است.» آبرامویچ برای این نمایشگاه مهم مرور آثارش یک پرفرمنس جدید خلق کرده که در واقع می تواند نسخه ی یک نفره از دوئت «عبور دریایی شبانه» تلقی شود و در آن قرار است خود هنرمند در تمام ساعات و تمام روزهای طول مدت برپایی نمایشگاه بر روی یک صندلی در کنار میزی بنشیند و به صندلی مقابل اش خیره بماند (تصویر اول). نمایشگاه خانم آبرامویچ با عنوان «مارینا آبرامویچ: هنرمند حاضر است» تا پایان ماه می در موزه ی هنرهای مدرن نیویرک ادامه خواهد داشت. اینک که صندلی آن سوی وی خالی شده، پرفرمنس خاصیتی تعاملی تر پیدا کرده؛ هر از گاهی یکی از بیینده های نمایشگاه با تردید روی صندلی می خزد و نگاهی با هنرمند رد و بدل می کند و اندکی بعد می رود. هنرمند تنها می ماند تا (به طرزی ابسرد شاید) ماندن و طااقت آوردن را به ما گوشزد کند.


وال استریت جرنال به بهانه این نمایشگاه به ویژه اجرای جدید هنرمند، که در آن وی ساکت روی یک صندلی می نشست، با هنرمند به گفت و گو نشست.

ترجمه این گفت و گو کاری است از سعید هاشم زاده


-شما هفتصد ساعت بر روی صندلی نشستید و این اجرای بزرگی است.


اگر دقیقش را بخواهید هفتصد و سی و شش ساعت و سی دقیقه بود.


- در یکی از گفت و گوهایتان گفته بودید ” هیچکسی تغییر نخواهد کرد تا هنگامی که کارهایی را انجام می دهد که دوست دارد ! ” چرا شما کارهایی را انجام دادید که دوست نداشتید و بیشترشان تجربه بودند؟ و چگونه این کارها شما را تغییر دادند؟

اول از هر چیز این اعمال فیزیکی بشدت رنج آور بود. در حالی که ساده به نظر می رسید. من در کمال خونسردی آنجا نشسته ام اما این رنج باورنکردنی است، رنجی برای بدن، ماهیچه ها و چشمان. شما آنجا می نشینید و زندگی خودتان را برای خودتان بازتاب می دهید و در تمام چیزهایی که مهم است یا مهم نیست تامل می کنید اما واقعا چه اتفاقی می افتد؟ مشاهده متفاوت مردم…. ! این همان چیزی است که برای من اتفاق افتاد. من تا حد کاملی و به صورتی باور نکردنی، احساسم را رها می کردم. تو آن ها را می دیدی و با شروع کردن بی حرکتی و انجماد، مردم چشمانشان را مانند دری که بر روحشان بسته بودند، باز می کردند و تو به راستی شروع به فهمیدن آن ها می کنی و تا بیشترین حد ممکن صمیمی می شوی! سوال اینجاست که چرا مردم از نگاه کردن به چشمان هم اجتناب می کنند، در واقع در اینجا، در نیویورک !؟ اما من حالا نگاه کردم، به هزار و پانصد و شصت و پنج جفت چشم! این مقدار زیادی از چشم هاست. این که ببینم، لمس کنم و بفهمم که مردم بسیار صمیمی هستند برای من قابل پیش بینی بود، اما هرگز با کلمات با آنها حرف نزدم.

-در خلال زمان کاملی که شما آنجا بودید، چه چیزی یا چه عکس العمل غیر قابل پیش بینی در میان کسانی که تماشا می کردند، بدست آوردید و دیدید؟


در حقیقت چیزی که آنجا وجود داشت تعدادی از مردم بودند که می آمدند و گریه می کردند. یک چنین چیزی واقعا شوک آور بود که مردم در این قطعه اجرایی تا چه مقدار احساساتی می شوند و اینکه چگونه مردم احساس اجتماعی شان را در عالم خلق می کنند!


-شما آن بلاگ رو دیدید که اسمش هست ” مارینا آبراموویچ مرا به گریه انداخت”

 
(می خندد) بله. من آن بلاگ را دیده ام . می دانید، هنر داد و ستد بسیار احساسی است. اما غالبا یک محصول خوب احساس برانگیز نیست. بیشتر یک داد و ستد است یا چیزهای گوناگون دیگر تا احساس برانگیز! به خاطر این که این موضوع را فراموش کرده ایم که احساسات ما را درگیر می کنند. من فکر می کنم موفق شدم به نوعی درجه بالایی از آفرینش گری را در قطعه اجرای ” هنرمند حاضر است” بگشایم و واقعا اتفاق احساسی بزرگی افتاد! لیکن “هنرمند حاضر است ” درباره آغاز “زمان حال” و ” اکنون” است درباره زمان “حاضر! ما همیشه به کارهایی در آینده می اندیشیم یا درباره گذشته فکر می کنیم اما بسیار اندک در “زمان حال” به سر می بریم. در اجرا در واقع در زمان و فضا خلق می کنید، در لحظه و در همان آن، و درباره زندگی خود می فهمید و بعد نشستن روی صندلی و به چشم ها نگاه کردن! اما این من نیستم که شما به آن نگاه می کنید. من یک حائل و نگهدارنده ام. من مثل یک گیرنده ام. مثل یک آینه. شما شروع به بازتاب دادن خودتان بر روی خودتان می کنید و بعد تمام این احساسات را دریافت می کنید.

 

- هنگامی که شما برای اولین بار اجرا را شروع کردید. در محل اجرا یک میز وجود داشت که شما و بیننده (شرکت کننده) را از هم جدا می کرد. بعد شما آن را برداشتید و حذفش کردید. چرا؟


من می خواستم شکل موقعیت اینطور باشد که دو نفر بتوانند روبروی هم پشت یک میز بنشینند اما بر روی یکی از آنها زمان تغییر کند اما دیگری در فضا و زمان منجمد و بی تحرک بماند ولی در پایان ماه “آپریل” یک مرد که با ویلچر بود آمد و جلوی من نشست. در خلال زمانی که من به او نگاه می کردم، فهمیدم که نمی توانم بفهمم که این مرد پا دارد یا نه ؟! بخاطر اینکه میز دید من را مسدود کرده بود. بعد به این فکر افتادم که چرا باید به میز احتیاج داشته باشم؟ من فکر می کنم در عصر معاصر، یعنی قرن بیست و یکم، هنر باید بدون شی ها شکل بگیرد. باید غیر مادی باشد. یک ارسال یا داد و ستد باور نکردنی میان بیننده (شرکت کننده) و اجراگر باشد… ! در اول ماه “می” بود که میز را برداشتم و هنگامی که میز را حذف کردم لباس سفید را پوشیدم و این کار برای من بی درنگ صورت گرفت. بدون اشیاء این لباس بیشتر جلب توجه می کرد.


-شما لباس یا بهتر بگوییم ردای بلندتان را در رنگ های گوناگون پوشیدید. قرمز، سفید و آبی. آیا یک اصول آمریکایی در مفهوم این نوع پوشش وجود دارد ؟ شما چگونه تصمیم گرفتید که چه موقع باید چه رنگی را بپوشید؟


نه .هرگز برای رنگ پرچم آمریکا یا رنگ پارچه آن یا اینچنین چیزهایی، این رنگ ها را انتخاب نکردم. من رنگ را مثل درک و احساس یک انرژی بکار بردم. با آبی شروع کردم زیرا رنگ آرامش بخشی است. بعد من احتیاج به وجود یک انرژی و قدرت را حس کردم. ماه “اپریل” از پنج جمعه تشکیل می شد و جمعه هایی که موزه در آن روز به جای هفت ساعت، ده ساعت باز بود! من فکر کرده بودم که “خدای من چه عذابی!” چون ده ساعت برای یک اجراگر بسیار سخت است. شما نمی توانستید در یک دوره کامل استراحت کنید و روز شنبه هم باید برای یک اجرای هفت ساعته آماده می شدید، خب این واقعا طاقت فرسا بود. بعد من به چیزهایی احتیاج داشتم که کار من را راحت تر کند، پس سفید پوشیدم. سه رنگ یا سه انرژی. هر ماه یک رنگ و من هرگز این رویه را تغییر ندادم.
من در طول این زمان زندگی اجتماعی نکردم و فقط هر روز غروب به خانه برمی گشتم. من با دوستانم سه ماه تمام گفت و گو نداشتم؛ به جز مردمی که با آنان کار می کردم، مثل یک گارد مخفی، یک کتابدار یا موزه دار یا پرستار خصوصیم  بودم. این بسیار سخت بود. برای سه ماه من احساس می کردم یک ماهی – انسان
شده ام!

 مترجم:‌ سعید هاشم زاده

منبع: alireza.sahafzadeh.net