تاريخ: 4/9/1403 - ساعت: 05:38

وبلاگ

• هزار توی سادگی (ناصر فکوهی)

27/10/1389
.
شهریورماه، مهرداد اسکویی از سوی نهاد فرهنگی پرنس کلاوس به‏عنوان چهره‏ی فرهنگی سال ۲۰۱۰ انتخاب شد. نهاد پرنس کلاوس هلند در سال ۱۹۹۶ راه اندازی شد و یک‏سال بعد جایزه‏ی فرهنگی هنری خود را راه‏اندازی کرده و در قالب این برنامه هر ساله ۱۱ چهره‏ی فرهنگی هنری از آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین، اقیانوسیه و دریای کارائیب تقدیر کرده و آن‌ها را به عنوان چهره‏ی فرهنگی سال معرفی می‌‏کند.


این جایزه برای تقدیر از افراد و سازمان‏هایی که در عرصه‏ی فرهنگ، هنر و توسعه، فعالیت چشم‏گیر و تاثیرگذاری داشته‌اند در نظر گرفته شده و مهرداد اسکویی به‏عنوان یکی از برندگان سال ۲۰۱۰ این جایزه معرفی شد. در بیانیه‌ی هیات داوران بین‏الملل این نهاد به نقل از سایت آن آمده است:"مهرداد اسکویی در ۲۴ فیلمی که تاکنون ساخته است، نگاه عمیقی به کودکان و زنان آسیب دیده و نوجوانان بزهکار داشته و نگرانی‌های شخصی و تعهد اجتماعی او به عنوان یک مستندساز اجتماعی نسبت به مردمی که به قاب تصویر در می‌آیند، موجب ایجاد اطمینان و اعتماد به سینمای او می‌شود. اسکویی به پاس ساخت فیلم‌های انسانی، آموزنده و تکان دهنده، به دلیل تعهد صادقانه به موضوعات مقابل دوربین و بیان واقعی نگرانی‌های مردم پیرامون مورد تقدیر قرار می‌گیرد."

اسکویی تاکنون فیلم‌هایی چون خانه مادری‌ام مرداب، روژگیران، بیوه مرد، رو به جایی دور، مریم جزیره هنگام، از پس برقع، دماغ به سبک ایرانی، ایران من و روزهای بی‌تقویم را کارگردانی کرده که این فیلم‌ها با حضور در جشنواره‌های ملی و بین‏المللی چون هات داکس کانادا، کراکو لهستان، مونیخ آلمان، مدیاویو مجارستان، مستند مونترال، سه قاره هند، اوری فرانسه، کنتاکت اکراین، مدفیلم ایتالیا، ابنزی اتریش، ولادرو مکزیک، سینما دورئل فرانسه، ویزیون دورئل سوئیس، لایپزیگ آلمان، شفیلد انگلیس، مارمّا داک ایتالیا، داک پلنت لهستان، فیلم فجر، حقیقت، یادگار، سونی، کیش، وارش، پلیس، رشد، فیلم کوتاه تهران و... موفق به دریافت بیش از هشتاد جایزه شده است. در کتابی که به همین مناسبت منتشر می‌شود درباره‏ی هر یک از این شخصیت‌ها، یکی از دست‏اندرکاران فرهنگی‌‌ همان کشور یا کشوری دیگر یادداشتی منتشر می‌کند. یادداشت زیر به درخواست بنیاد پرنس کلاوس توسط ناصر فکوهی برای مهرداد اسکویی نوشته شده و در کتاب ویژه‏ی آن منتشر شده است.

اگر پیچیدگی را مهم‌ترین ویژگی جهان در ابتدای قرن بیست‏و‏یکم به‏حساب آوریم؛ سادگی شاید، آخرین پناهگاهی باشد که بتوان، هنوز، اندکی از توهمات و آرمان شهرگرایی‌های از دست رفته‏ی قرن گذشته را در آن حفظ کرد و روزنه‌ای برای امیدی به دست آورد که همه‏ی ما برای تداوم راه‌هایی (هر چند به مقصدی کمابیش نامعلوم) که به آن‌ها پایبندیم و باور داریم، به آن نیازمندیم. امروز، همچون گذشته، ما بسیار بر این ادعا پا می‌فشاریم که نسبت به کرده‌های خود آگاهیم و می‌توانیم مسئولیت آن‌ها را بر دوش بگیریم.

اما اغلب چنین نیست. واقعیت بیشتر آن است که ما در طول زنجیره‌های در هم تنیده زمان و حوادث خود را اسیر بن بست‌های تودرتوی جهانی آکنده ازنومیدی کرده‌ایم. شکی نیست که (ولو برای بقایمان) باید از این بن بست‌ها راهی به برون بیائیم، اما چنین کاری آنقدر که ممکن است ابتدا به نظر بیاید، ساده نیست. با وصف این، و به گونه‌ای متناقض، اگر با دقتی بیشتر و با فاصله‌ای کمتر بر پدیده‌ها بنگریم، شاید دریابیم که مدارهای پیچیدگی حیات و اندیشه، عموما از خلال قالب‌های سادگی می‌گذرند.
در این چارچوب است که باید سینمای اسکویی را دریافت و درک کرد: سینمایی ریشه گرفته از عکس و در هم تنیده با این هنر، که در آن آکندگی، شور و عشق موج می‌زند؛ سینمایی سرشار از امیدی که گاه به دلیل محتوای دردمندانه‌اش، به تلخی می‌گراید اما پیوسته همدلی و همبستگی انسانی را در ما بر می‌انگیزد؛ سینمایی که به باور ما بیش از هر چیز گویای گونه‌ای در هم آمیختگی و پیچیدگی‌ای است که می‌توان از یک سو میان زندگی حقیقی هنرمند و تلاش سرسختانه او برای ادامه کاربه هر قیمت در محیطی ناسازگار و از سوی دیگر حیات خیالین آفریدگان مستندش مشاهده کرد.

تلاش اسکویی که در سال‌های اخیر در گستره‌ای از سفرهای بی‌پایانش به نقاط گوناگون ایران برای تربیت مستندسازان جوان تا بازگشت متاخرش به عکس و یادهای از دست رفته از خلال روی آوردنش به گردآوری و تحلیل کارت پستال‌های تاریخی ایران، شاهدش هستیم، تصویری رویایی از آرمانشهرگرایان قرن نوزدهمی را به یاد می‌آورد.

اما آنچه بیش از این شگفت‏انگیز می‌نماید، نتیجه‏ی کار است: تصاویری در حلقه‌های به هم بافته‌ای از زمان‌ها و مکان‌ها که رابطه‌ای سحرآمیز با بینندگان بر قرار می‌کنند؛ ژرفایی از سادگی، همچون دیوار سفید و تهی لوکوربوزیه که همچون معجزه‌ای از معماری کلاسیک برون آمد و بی‌آلایش بودن را به مثابه بالا‌ترین فضیلت هنرِ نوین فضا، به اثبات رساند.
اسکویی، بیش از فیلم‌هایش، با شخصیت‌هایش زندگی می‌کند. گویی این شخصیت‌ها، که نه لزوما بازیگرند و نه حتی لزوما تمایلی به تداوم بازی زندگی خود به گونه‌ای که هست دارند، هر یک مستندی هستند که زندگی خود را در قالبی دوگانه و‌گاه متناقض درون و برون سطح تصویر ِتصور شده و خیالین، به کارگردان تحمیل می‌کنند. و شاید همین راز عمیقی باشد که در کار وی دیده می‌شود و اینکه اوج درد و تنش در روایت اسکویی می‌تواند با نرمشی چنان طبیعی، با شادمانه‌ترین لحظه‌ها و بی‌دغدغه‌ترین سکوت‌ها و سکون‌ها در هم آمیزد.

سینمای اسکویی در عین حال، گویای گستره‌ای ازهنجار شکنی‌ها است که آن را به گونه‌ای تجربه گرایی نزدیک می‌کند بی‌آنکه این تجربه گرایی، همچون مثال‌های بی‌شمار در تاریخ سینما، در قالب‌های مبالغه آمیز شکل‌های خودشیفته، دستکاری شده و دستکاری کننده، خود انگیختگی حیات خویش را فدای اسنوبیسم قواعد بازار و میدان هنر کنند.

 فیلم‌های اسکویی از یکدستی و یک سطحی کیفی برخوردار نیستند و به جای آنکه در آن‌ها با حرکت یک منحنی اوج گیرنده موفقیتی از پیش اعلام شده روبرو باشیم، که شاید آرزوی خود وی، منتقدان و بینندگانش باشد، با فراز و نشیب‌هایی روبرو می‌شویم که گویای منحنی قلبی تپنده و زنده را به یاد می‌آورند. هم از این رو گزاف نخواهد بود که از فیلم‌های اسکویی همچون موادی زنده یاد کنیم که هر بار در رابطه با بینندگان، حیاتی تازه می‌یابند و در فضایی‌شناختی نمایش یا اجرا، باز تولید و باز تفسیر می‌شوند.

ویژگی سینمای اسکویی به باور من، در همین نکته نهفته است در‌‌ همان فضیلت سادگی که به آن اشاره شد. روسو در بهشت گمشده خود عصر طلایی وحشی نیک بختی را می‌جست که با برون آمدن از جنگل طبیعت درون تمدن فرهنگ فرو می‌رفت و با همین کار دوزخ آتی خود را بر پا می‌کرد.
نزدیک به سه قرن پیش از این زمانی که روسو رساله‏ی معروف خود را می‌نوشت، بسیاری معنای سخن او را درک نمی‌کردند، و یک تراژدی چند صدساله بر صحنه‌ای خونبار از جهانی گرفتار در بن بست‌های انسانی و طبیعی لازم بود تا ما به عمق اندیشه وی پی ببریم. و این‌‌ همان عمقی است که تا اندازه‌ای با اسکویی و شخصیت‌هایش در لحظه‌هایی به کوتاهی یک نفس و بلندی پرسمان هستی‌شناسانه انسان، در هزارتوی هولناکی که برای خود آفریده است، به پیش چشمان ما می‌آید.

شاید دغدغه‏ی یک انسان‌شناس باید پیش از هر چیز این می‌بود که روشن کند چنین سینمایی تا چه حد تحلیل‏گر است یا دستکم تا چه حد واقع‎گرا است؟ اما سنت سینمای اتنوگرافیک از ژان روش تا ورنر هرتزوگ، به ما می‌آموزد که حقیقت، چیزی همواره فرا‌تر از واقعیت است و بیرون کشیدن آن از دل واقعیتی که‌گاه آن را به شدت محصور کرده و در بندهای خود می‌فشارد، هنری استثنایی می‌طلبد که شاید هرگز در هیچ مدرسه سینمایی نتوان آن را به کسی آموحت، هنری شاید ذاتی، حسی، توانایی به ایجاد نوعی رابطه‏ی انسانی که تنها می‌تواند از گونه‌ای انسان گرایی ژرف بیرون بیاید. همین نگاه نیز، به ما چه به مثابه انسان‌شناس و چه به مثابه پژوهشگر اجتماعی امکان رابطه‌ای خاص را با آثار اسکویی می‌دهد که در کمتر مستند سازی دیگری می‌توان یافت.

برای ما شکی وجود ندارد که اسکویی، با قدرتی که در سینمای خود دارد، با توانایی‌ها و نفوذ کارش در سطح بین‏المللی شاید می‌توانست مدت‌ها پیش، سرزمینش را همچون بسیاری دیگر از همکاران هنرمندان و روشنفکران ترک کرده و خود را به مثابه‏ی یک سینماگر جهان وطن تعریف کند. با این وصف، هر روز او را در کوره راه‌ها و این گوشه و آن گوشه‏ی همین سرزمین در حال آموختن زندگی و آموزش دادن سینمای مستند می‌بینیم، در میان ریشه‌هایی که عمق آن‌ها گویی اجازه نمی‌دهد که وی هرگز به ترک‏شان بیاندیشد؛ مگر آنکه مرگ زودرس هنرمند را نیز بر این تصویر بیافزاید، و این خود یکی از بالا‌ترین ارزش‌هایی است که او نه تنها به مثابه‏ی یک مستندساز بلکه به مثابه‏ی یک انسان در بر دارد. در ‌‌نهایت شکی ندارم که زندگی و سرنوشت نوجوانان بزهکار، زنان دور افتاده و تنها و نومید، برای او اهمیت بسیار بیشتری از شهرتی جهانی و حتی از خود فیلم‌هایش داشته باشند و فیلم برای او شاید وسیله‌ای باشد برای آنچه می‌پندارد وظیفه‌ای انسان دوستانه است.

خوب بر این دیوار سفید و بی‌نقش و نگار، بر این پوست صاف و خالی، بر این پرده‏ی موجودات نورانی خیالین بنگریم؛ همه چیز آنجاست: سادگی در عمق پیچیدگی و هزارتو‌هایش ... .

رای بن مستند