تاريخ: 10/1/1403 - ساعت: 14:45

وبلاگ

• اسمش را "منها" می گذارم ...

28/11/1388
.


فیلمنامه ام را می نویسم ... اسمش را "منها" می گذارم ... این بار پیشنهادی ست که خود فیلمنامه می دهد ... از آن استقبال می کنم ... نامش همسوی داستان است ... کوتاه است و چشمگیر... با چند نفر گپش را می زنم تا زودتر از عکس العمل ها باخبر شوم ... سرم را تکان داده و خوب گوش می دهم ... عینکم را درست می کنم ... همزمان که با تلفن صحبت می کنم ، ناخودآگاهم نکاتی را بر صفحه ای از سررسیدم می نویسد ...

می خواهم اصلاحش کنم ... این بار با خودم شروع به حرف زدن می کنم ... ادای  یک خالق را درآورده  و سعی می کنم زندگی فیلمم را بهتر خلق کنم ...  سرم را جلوی آئینه ی دستشویی تکان داده و آن را تائید می کنم ... بهتر شده است ، می خواهم بسازمش ...

پول جور می کنم ... سرم را جلوی عواملم کج می کنم ... همراهم می شوند ...

برای اینکه حساب و کتاب از دستم در نرود ، تمام احساسات و تمرین های خلوتم را ، خط کشی شده و تقریبا مرتب، بر روی برگه های دکوپاژم می نویسم ، تا تمام عملیات ضروری در هنگام خود اتفاق بیفتد ... جاهایی را خالی گداشته و سرصحنه پرشان می کنم ... نمی خواهم شبیه ریاضی شود و تنها در حد برگه های دکوپاژ باقی بماند .

می ترسم ... نفسی عمیق کشیده و سرم را بالا می گیرم ... نقش کارگردانی را بازی می کنم که حرف اول را می زند ... می گویند خودخواهی و یه دنده ، سری تکان داده و در مقام تصویربردار و تدوین گر هم حرف آخر را می زنم.


در نقش کارگردان تابع فیلمنامه و در نقش تصویربردار و تدوین گر تابع ایده های کارگردان می شوم ... چشمانم را تنگ می کنم ، دارم به نظرات گروهم گوش می دهم ... خوب ها را در جیبم می گذارم ... لنز چشم هایم نرمال نیست و تصاویر فیلم که ضبط می شوند آنها هم به فراخور ایده ی مرکزی، از حالت عادی فاصله گرفته و کم کم ، حال و هوای فیلم تراشیده می شود .

نفسی راحت می کشم ... به بازیگرانم فکر می کنم ... آبروی فیلمم هستند و در عین حال آنها را جزیی از کل می دانم ... تلاش می کنم به من اعتماد کنند و باور کنند که تنها حضور جسمانی شان نیست ... که کار آنها زیر چتر خیلی از چیزها دیده شده و تکمیل می شود ...


وقت تدوینش می رسد ... برای  کاستی هایی دنبال چاره می گردم ... هنوز فرصت هست و می شود اصلاحش کرد ... خوشم می آید ، خوب شده است!... زندگی اش درآمده ...  آدمهایش مثل خودم راه می روند ... نمی خواستم بعد از این همه زحمت به صورت جریانی ساختگی و تصنعی جلوه کرده و فاقد روح و احساس باشد ... خودم خواسته ام که ساختگی باشد ، اما ساخته ام به شرط ارائه ی واقعیت ...

چند نفر می بینند ... یا از روی اجبار و رودربایستی سری به نشانه ی تایید و خوب بودن تکان می دهند ، یا چشمانشان به وجد آمده و سیگار روشن می کنند ...
 بالاخره بعضی از آشپزی مان تعریف می کنند و بعضی هم نخورده از کنار سفره مان برمی خیزند!

حالا اقساط وام های فیلمم را پرداخت می کنم و همزمان دی وی دی اش را به جشنواره ها ارسال می کنم ... امیدوارم به جاهایی الف برود ، اما خودم را با این جمله سرگرم می کنم که همه ی فیلم های خوب به جشنواره های الف راه پیدا نمی کنند!!!!!


"مجله ی فیلم کوتاه"
بهمن ماه 1388